خاطرات من
فردا دارم میرم خونه.....تا بعد از عاشورا تاسوعا............. وای یه عالمه کار دارم........................ خدایا کمکم کن........... مخلصتیم......... سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : فرشته سلامممممم چند روزیه که ننوشتم.... اول از همه تسلیت.... امیدوارم تو این ماهه عزیز هممون بشیم اونی که باید باشیم.... نذر کردم 10 روزه اول محرم رو اگه بتونم روزه بگیرم........ با امروز تا حالا 3 روز گرفتم... هر شب دانشگاه مراسمه....پریشب رفتیم خیلی با حال بود....جاتون خالی یه دل سیر گریه کردم..ولی دیشب نرفتم اخه امروز امتحان نرم افزار عملی دارم...(خدایا کمکم کن........) از صبح هم که ذخیره داشتیم و بازم سر کلاس به من گیر داد("برای اولین بار درست گفتی") یه خرده حالم گرفته است....اخه نمیدونم چرا همه چیو امروز سر کلاس از همه بهتر بلد بودم ولی اصلآ حواسم نبود و بعضی ها رو اشتباه میگفتم........ حالا گفته فردا میخاد بپرسه امشب میرم اینقدر میخونم که فردا مثل بلبل جواب بدم......... راستی دیروزم که با استاد عشقم کلاس بودم....وای خیلی سرش شلوغه.......دوست داشتم بتونم کمکش کنم... خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا......... خدایا این روزا خیلی میبینمت خیلی حس میکنمت......... خدایا همیشه دستم را گرفته ای از تو میخاهم که هرگز رهایم نکنی......
یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : فرشته بازم تو سایت دانشگام....... دیروز ام عجب روزی بود.......از اون روزا.......... بعد از اینکه از سایت رفتم رفتم خوابگاه و ساعتایه 1 اومدم که برم واسهارائه ام چیش استاد ابراهی.... رفتم از قضا توی اتاق اساتید تنها بود...منم رفتم تو و کنارش نشستم (البته خودش گفت بشین )و لب تابم رو دراوردم و شروع کردیم به صحبت....بعد از کلی توضیح وقتی همه ی مقاله هایی که دراورده بودم رو دید بهم چیشنهاد داد که تو اینا رو بخون بعد بیا با هم یه مقاله بنویسیم!!!!!!!!!!!!(باورم نمیشد!!!!!!!!!)داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم ولی اصلآ به روی خودم نیاوردم...........و خلاصه قبول کردم............................. (خدا کنه بتونم و کم نیارم...) بعدشم رفتم سلف و بعدم اومدیم تو محوطه و منتظر استاد زا... موندیم چون نمیدونستیم که باید بریم سایت جدید یا کلاس... وایستادیم دیدیم اومد وبا همه یه سلام کرد و بعدش ما دنبالش راه افتادیم که بریم طرف سایت....بعد به من جدا سلام کرد و گفت خوبین خوش میگذره؟منم جوابشو دادم و کلی حال کردیم....زهرا فکش باز مونده بود..... خلاصه رفتیم سر کلاس...روی سیستمها متلب نصب نبود...به زهرا گفتم بگو لب تاب هست بدیم زهرا هم گفت و منم بردم و خودمم نصب کردم به پروژکتور و کلی هم اونجا با هم صحبت کردیم.... پسراشون هم که سر کلاس منو تیکه بارون کردن تا یه سوال میداد این عباس پشت سر ما میگفت:استاد هر کی لب تاب داده خودشم بره حل کنه و..... خلاصه کل کلاسشون دختر و پسر یه جوری شده بودن..... بعد کلاس هم که رفتم پیشش و وسایلاش رو جمع کرد و در مورد همایش ها صحبتیدیم و بعدم با هم رفتیم.... وای خدایا..................(هیچی نگم بهتره..... ولی نمیتونم نگم ....... عاشقشم....................) بعدم که استادمون اومد قرار بود ما تو سایت باشیم و اونا برن تو کلاس ولی از اونجایی که استاد 4 و نیم اومد اونا تو سایت بودن ما هم با استاد رفتیم سر کلاسشون و اونم گفت:ما امروز فرار کردیم اومدیم اینجا که چیدامون نکنین بعدم نگاه ما کرد و گفت شما ما رو لو دادی؟باشه.... خلاصه کلی چرندیات گفت..... خیلی خوب بود.... در کل روز خوبی بود....
خدایا شکرت........ یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : فرشته الان سایت جدید دانشگام..... سرعتش فوق العاده است............... خیلی حال میده......... الان با ذخیره داشتیم..استاد باتری لب تابش رو نیاورده بود...... گفت لب تاب ندارین؟من داشتم ولی بچه ها گفتن نه.. گفت یعنی هیچکدوم ندارین ؟!!!!!!! خلاصه فهمید من دارم و با لب تاب من امروز درس داد................ بعدازظهرم میخام برم سر کلاس عقشم(استاد زا....) خدا شکرت............ شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : فرشته |