خاطرات من

امروز دیگه اخرش بود....

وای راحت شدم!!!!!!!!!!!

خداییش سر و کله زدن با اون همه بچه ی زبون نفهم واقعآ سخته.....

هنوز میگفتن تو ماه رمضون هم بیا گفتم دیگه عمرآ بیام.اخه واسه خود بچه ها هم سخت بود...

از حق نگذریم روزایه خوبم توش بود...

بی خیال هر  چی بود تموم شد....

خدایا شکرت که به من فرصت تدریسو دادی حالا یه کمی میفهمم کار پیام رسان های تو چقدر سخت بود.

 

 

خدایا نمیگم دستم رو بگیر مدتهاست که گرفته ای لطفآ رهایش نکن..........

شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 9:55 :: نويسنده : فرشته

دیروز زنگ زدم به استاد ز....وای اصلآ فکر نمیکردم اینقدر خوب صحبت کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از خونه زنگ زدم فکر نمیکردم منو بشناسه اما همون اول گفت به به خانوم....

بعدم کارمو گفتم و گفتم چرا نمره ها رو نمیزنین که گفت تا دیروز امتحان داشته.گفت ترم دیگه هم احتمالآ باهامون برمیداره...خلاصه خودمونیم دیگه "ذوق مرگ شدم"

بعدشم زنگ زدم به استاد م....اونو که دیگه اصلآ فکر نمیکردم اون قدر خوب صحبت کنه تازه زنگ زدم به موبایلش خیلی استرس داشتم.قبلش به حمیده گفتم گفت از جونت سیر شدی که میخوای زنگ بزنی(داشته باش خشم استاد تا چه حد!!!!!)خلاصه واسه نمره بهش گفتم و اونم گفت الان مسافرتم و اخر هفته یاداوری کن.بعدم یه تیکه از قضیه رانندگی انداختم کلی خندید.

خلاصه امروز دو تماس مهم داشتم................................

خدایا شکرت..

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 11:58 :: نويسنده : فرشته

الان ساعته 5 و نیم بعدازظهره و من خونه عمه ام!!!!!!!

دیروز مامان زنگ زد و گفت دکتر گفته داروهای بابا خیلی خوب جواب داده....خدا رو صد هزار مرتبه شکر...

خیلی خیلی دلم گرفته.....

ظهری داداشم بهم زنگ زد.نمیدونسته که من اینجام و تازه فهمیده بود.زنگ زد و یکم امار گرفت از کلاسا و اینکه خونه عمه کی هست و کی میاد و می میره و....

تابلو بود که بدجور نگرانمه.

میدونی یه جورایی دیکه حالم از خودم بهم میخوره چون طوری بودم که حس میکنم هیچکی از خانواده بهم اعتماد نداره.خصوصآ داداشی.

نمیدونم باید چیکار کنم ولی.......

ولی کاش اینطوری نبود.....

کاش میشد روزگار رو دوباره ورق زد.....

کاش میشد خیلی چیزها رو دوباره تجربه کرد.....

و کاش......

از طرزه صحبت کردنش معلوم بود که خیلی نگرانه!میدونم نگرانیش از چیه...

بعد از اینکه قطع کرد یه اس ام اس چند صفحه ای براش نوشتم و توش گفتم نگران نباش.......

ولی نتونستم براش بفرستم...چون حس میکنم دیگه هیچ وقت نمیتونم اعتمادش رو نسبت به خودم جلب کنم حس کردم اگه واسش بفرستم نگران تر هم میشه چه برسه که....

خلاصش اس ام اس رو پاک کردم و نفرستادم براش...

ولی خیلی دلم گرفت...

الانم گرفته..

فکر میکنم قلبم به درد اومده درد فیزیکی نه یه درد دیگه ....

 

 

و باز هم همان حکایت همیشگی

     پیش از انکه باخبر شوی

         لحظه ی عظیمت تو ناگزیر میشود

             و ناگهان چقدر زود دیر میشود

 

کاش دیر نمیشد............

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : فرشته

سلام.یه سلام با دله گرفته.

مامان و بابا امروز رفتن مشهد دکتر منم به خاطر کلاسا نرفتم و مجبور شدم بیام خونه عمه!!!!

خدایا به تو میسپارمشون....

یک شنبه 23 تير 1391برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : فرشته

پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 17:25 :: نويسنده : فرشته
در جلسه مصاحبه شغلی :
مصاحبه گر : خوب پرونده شما اینجاست ولی دوست دارم خودتون از سوابقتون بگید .
جوینده کار : مهندس مکانیک ، فوق الیسانس مرتبط ، مدرک تافل ، پنج مقاله ISI چاپ شده ، برگزار کننده سه سمینار مرتبط با رشته در دانشگاه ، دانشجوی نخبه و ...
مصاحبه گر : خیلی عالیه . ما به تخصص شما نیاز داریم فقط معرفتون کیه ؟
 
 
 
پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 17:10 :: نويسنده : فرشته

دیروز ابجی بزرگه اومد اینجا.

خوبه جو خونه عوض شده!!!!!!!!!!

امروز عمه جان ها اومدن اینجا از بابا سر بزنن.(تیش.....)

خدایااااااااااااااااااا............

سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : فرشته

بازم سلام.

امروز اولین روز تدریسم بود.

خداییش خیلی باحال بود.از اینکه همه بهم احترام میذاشتن خیلی خندم گرفته بود...

به قول ابجی بزرگه میگه چون همیشه تو سری خور بودی حالا بعد عمری که یکی بهت احترام گذاشته اینقدر تعجب کردی!

خلاصه هیچ مقدمه ای یا چیزی روی کاغذ ننوشته بودم و با اعتماد به نفس کامل رفتم تو کلاس و شروع کردم....

حالا سیستم رو روشن کردم یه لحظه مغزم هنگید موندم چی باید بگم ولی اصلآ نذاشتم کسی متوجه بشه و خیلی ریلکس شروع کردم و خلاصه باقیش خودش اومد....................

دیگه جونم براتون بگه که خودمونیم ها نه به اون اول نه به بعدش دیگه مثل بلبل میحرفیدیم و مثل یک استادی که چند ساله داره تدریس میکنه تدریس کردیم...

کلاس که تموم شد بچه ها رفتن و منم اومدم بیرون و وایستادم که اقای صادقی که تو اشپزخونه بود بیاد بیرون تا تایم دقیقه کلاسا مشخص بشه..اومد بیرون خلاصه بعد از صحبت راجبه کلاسا من گفتم اگه امری نیس....که گفت چایی ریختم بفرمایین و منم گفتم نه و..(خلاصه من که میدونین نمیخاستم ولی خب اگه نمیخوردم زشت بود دیگه توجه مینمویی؟؟)

خلاصه چایی رو خوردیم خیلی حس معلمی داشت.معلمایی که همیشه وقتی میرفتن تو دفتر و چایی میخوردن با حسرت نگاشون میکردیم...

دیگه چایی رو خوردیم و امدیم..

اینم تجربه اولین تدریس من.

سه شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : فرشته

به نام اون خدایی که  همین نزدیکی هاست.....................

این وبلاگ خانوادگی منه!

خانواده من 6 نفره است البته 6 نفره بود الان شدیم 9 نفره!!!!!!!!

 

دلم خیلی گرفته.........

اخه بابا مریضه..... مامان مریضه......

و مثل همیشه حرفهای الکی و جوش و جوش و جوش.........

دیروز ناصر اومد اینجا و بابا رو به زور برد اون خونه!منم باهاش اینجا جر و بحث کردم...(مرتیکه ی اشغال)

الانم مامان داره با ابجی بزرگه صحبت میکنه.ظهر مامان همه چی رو بهش گفت.

خلاصه که بازم مثل همیشه تو این خونه ی خراب شده ناراحتی و گریه و اعصاب خوردیه....

خداییش هیچ مشکلی نداریم ها فقط همیشه باید سر چیزای الکی ناراحت و اعصاب خورد باشیم!!!!!!!!!!

خدایا خودت یه کاری بکن..به حق حضرت مهدی که امروز تولدشه..

امروز مثلآ عید بود ولی خونه ی ما مثل همیشه عزا بود..

خداکنه حال بابا زود خوب بشه.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..................

سه شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 141
بازدید کل : 29540
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس