خاطرات من


استاد زارع شب اون روز اس داد : متشکرم موفق باشید

دیگه از حمید اینکه از اون روز چند باری اس داده و منم جوابشو دادم ولی دیگه نمیدم ...

الان مشهدم ...

دیروز یعنی 4 شنبه 18 اردیبهشت داداشی از حج اومد ....

خوش به حالش...

دیگه خبر جدیدی نیست....

خدایا بازم توبه....

با همه رو سیاهیم بازم ازت میخام منو ببخشی...خدایا تو خدایی.....

کاش منم بتونم برم حج و از همه گناهام پاک بشم و دوباره زندگی رو از اول شروع کنم ...

کاش قسمت ام کنی خدا...قسمت همه ی کسایی که آرزوشو دارن بشه ....

انشاالله.... 

شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : فرشته

 وای بازم یه اتفاق ...

سه شنبه  دو هفته پیش یعنی 28 فروردین با حمید تموم کردیم یعنی از هفته قبلش قرار بود که چهارشنبه بیاد اینجا .. ولی من خیلی بهش گیر دادم و هی بهش گفتم بی خیال ولی اون همچنان سماجت میکرد... تا اینکه اخرین بار سر کلاس شبکه بهش اس دادم : حمید واقعأ دارم میگم بی خیال شو..

اونم گفت باشه ..

خلاصه شبش خیلی اس ام اس های ناجوری دادیم به هم و گفت : به قولی که به مامانت دادی عمل کن ... و..

چیزایی اون شب گفته شد که هیچوقت تو زندگیم فکر نمیکردم اتفاق بیفته... البته خیلی هم بد نبود ولی من انتظارشو از اون عاشق نداشتم...و البته در واقع حق با اون بود .. از دستم ناراحت شده بود منم هیچ بهش زنگ نزدم...بهم گفت : تو مغروری .. همش من باید ناز بکشم... فقط اگه یه دفعه بهم میگفتی بیا میومدم... تو هنوز عاشق من نیستی و..

راست میگفت..ولی من اصلأ منظوری نداشتم...

خلاصه هر چی بود اون شب شب خیلی بدی واسه هر دومون بود ...

فرداش یعنی 5 شنبه هم اردویی رفتیم مشهد و رفتم پیش امام رضا و کلی گله و گلایه کردم...از همه ی آدما...آدمایی که فقط اسمشون آدمه .. ولی هیچ بویی از آدمیت ندارن ...

خلاصه هفته ی بعدش 3 اردیبهشت هم رفتم خونه آخه 6 ام داداشی میخاست بره حج... خوش به حالش .. لیاقتش رو داشت واقعأ...

شنبه شب بود اس داد : ...جان مسجد النبی ام نیت کن...

الهی..... خیلی حالم گرفته شد..گریه ام گرفت...از خدا سه چیز رو خاستم که نه به خاطر من به خاطر روی ماه داداشم که پاکه و لایق خونه ی خدا بود و خدا این سعادت رو بهش داده و تو جوونی نصیبش کردهاین 3 آرزوی منو برآورده کنه :

 1.امسال کنکور قبول شم 2.یه همسر خوب همونی که میخام با اسب سفید بیاد و دسته منو بگیره ببره .. چون دیگه واقعأ خسته شدم از تنهایی 3.سالم باشم همیشه..

راستی خبر جدید هم این بود که آقارضا (شوهر خاله) واسه داداش که بندره اومده بود خواستگاری.. فقط مسأله این بود که راهش دوره.....

اون روز که مامان داشت قضیه رو برام تعریف میکرد بابا هم بود ... بعدش بابا رو به مامان گفت : نه باید یه جای نزدیک عروسش کنیم...باید پیش خودمون باشه...همین پسره (حمید رو میگفت) میخادش دیگه خوبه....

که مامانم یه نگاه به بابا کرد یعنی هیچی نگو...بابا هم طفلی ساکت شد...

وای به این فکر کردم که همه فکر میکنن اون عاشق و کشته مرده ی منه ولی ما که با هم به هم زدیم اگه فردا خبر دامادیش بیاد چی؟؟!!! من خیلی ضایع میشم....اون باید یه دفعه دیگه بیاد خواستگاریم تا به همه ثابت بشه من الکی خر نشدم...گول نخوردم ... اون واقعأ عاشقم بوده و...

این بود که شبی که داداش رفت یهو گوشی رو برداشتم و به حمید این اس ام اس رو دادم :

"تلخ میگذرد ... این روزها را میگویم ... که قرار است از تو که آرام جان لحظه هایم بودی.... برای دلم یک انسان معمولی بسازم.."

فکر نمیکردم جواب بده ...

ولی جواب داد : "من هم...."

خلاصه دیگه چند تا اس دادم و اون هم جواب داد...

آخرش گفت : فردا بهت زنگ میزنم..

ولی من گفتم : بیا چهارشنبه این هفته رو به جای اون هفته جبران کنیم ...

و اما چهارشنبه یعنی دیروز...

وای چه روزی بود..ساعتای 10 بود که رسید ...با یه ماشین درب و داغون از دوستاش اومده بود...رفتیم کوه پشت دانشگاه........................

خدایا منو ببخش.........

من باید بهش ثابت میکردم که دوستش دارم ... اون به خاطر حرف اون روز بابا باید یه بار دیگه میومد خواستگاریم....

بعدم رفتیم پیتزا گرفتیم و رفتیم تو پارک نشستیم خوردیم...

قبلش به خدا گفتم خدایا یه امروز رو چشمت رو، رو به من ببند....یه امروز نگام نکن...

به خدا قول دادم که دیگه بعد امروز آدم شم.........

وای دیروز این موقع....

خدایا دیگه به چه زبونی بگم؟؟؟ خدایا نمیتونم دیگه تنهایی رو تحمل کنم...بسه....نذار این بدتر شه.....

راستی وبلاگ رو هم دو سه هفته ایه راه انداختم ولی بچه ها یه کمی بی جنبه بازی در آوردن ولی خب دیگه...

مهدیه هم هی میاد میگه زحمتکش و ایزدی گفتن نظر تو رو بپرسم چون زحمتکش داره خونوادشو راضی میکنه....

خلاصه اینجوریا...

زندگی داره میگذاره...

هفته پیش بود یه اس دادم به استاد زارع که اس داد : شما...منم نوشتم :اگه یکی به من این همه اس داده بود تا حالا شمارشو حفظ کرده بودم...اونم داد : مرسی خوبید خانوم مهندس دوست دار شما ...

وای ذوق مرگ شدم...

ولی الان اس ام اس روز معلم بهش دادم هنوز جواب نداده....

دیگه اتفاق دیگه فکر نکنم باشه ...

تا قسمت بعدی خدا نگهدار .. 

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 508
بازدید کل : 30257
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس