خاطرات من

 اول از این بگم که امروز امتحان سیستم عامل داشتم و گند زدم... خدا کنه فقط پاس بشم...

بعد از امتحان ساعتای 10 بود که اومدم خوابگاه و آماده شدیم و با فاطی رفتیم بیرون ....

سریع کارامون رو انجام دادیم چون من یه قرار خیلی مهم داشتم..........

آره با مهندس علی زارع..

پریروز خیلی دلم گرفته بود بهش زنگیدم و گفتم همونجوری حالشو بپرسم و بعدم واسه تشخیص پلاک پرسیدم و از قضا گفت یه سی دی راجبش دارم و بیا بگیر ... اولش گفت : در این مورد که تو اینترنت پره خانوووووم...

(آخ فداش بشم...)

خلاصه قرار شد فرداش یعنی دیروز برم که امتحان ام رو نخونده بودم و بهش زنگ زدم و گفتم فردا میام چون امتحان دارم...

گفت : سیستم عامل هم چیزیه که آدم بخاد بخونه؟؟؟ پاشو الان بیا خانوووم..

گفتم : نه دیگه فردا میام...

امروز هم بعد امتحان بهش زنگیدم و گفتم میام ..

گفت : در خدمتیم.......

خلاصه اش که کارامون رو انجام دادیم و ساعتای 12 و نیم بود که فاطی برگشت خوابگاه و منم رفتم طرفه اداره ثبت اسناد ........

هنوز وارد شدم و از دور منو دید ابرو هاشو انداخت بالا و لبخند زد و رفتم تو بلند شد و سلام کرد و خلاصه احوالپرسی کردیم و سویچ ماشین شو برداشت و گفت بریم تو ماشینه بهت بدم.

با هم اومدیم بیرون و تو راه گفتم : امتحانمون خیلی سخت بود و اگه شما بر میداشتین من الان 20 میشدم ولی الان میفتم...

گفت:بهتر اگه با من بود که درس نمیخوندین مام که هی نمره میدادیم بهتون...

و با خنده رفتیم طرف ماشینش اتفاقأ وقتی میومدم حدس زدم که همون ماشینش باشه...همون بود TIBA داشت ...

سی دی رو درآورد و داد بهم...و داشتیم صحبت میکردیم که گفت بریم تو سایه...

اومدیم کنار دیوار و تو سایه وایستادیم و شروع کردیم به صحبت...

گفتم : مام که دیگه درسمون تموم شد و داریم میریم از اینجا..

گفت : به سلامتی ..

گفتم انشاالله شریف ...

گفتم : استاد موهاتونم که سفید شده .. پیر شدین .. سرتون به قول خودتون خلوت شده..

گفت : آره دیگه از دست شما خاونما ..

گفتم : جرئت میکنین جلو خودشونم همین حرفا رو بزنین...

و خلاصه از محمد امین پرسیدم ..

گفت : امسال میخاد بره مدرسه...

گفت : زن شاغل اصلأ به درد نمیخوره..حیف زن نیس که کار کنه؟؟زن باید بشینه تو خونه و بخوره و بخوابه........

گفتم : شما خیلی پشتکار داشتین نه؟

گفت : من که خودم نمیتونم بگم ...

گفتم : کجا خوندین؟

گفت:لیسانس ام رو پیام نور و ارشد هم آزاد...

گفتم : چند سالتون بود ازدواج کردین ؟

گفت : 16..

گفتم : اونوقت خانومتون چند سالشون بود؟

گفت :15.

گفتم : به چه امیدی همچین کاری کردن..

گفت : از خداشون ام باشه مثه من سالم از کجا میخاستن پیدا کنن...

گفتم : اعتماد به نفس...شما حتمأ عاشق شدین...

گفت : نه دیگه خانواده ها ..

هم فامیل بودیم هم همسایه..

گفتم : اگه معدل الف میشدم بدون کنکور میومدم ولی این آقای زحمتکش ...

گفت : پس ببین مردا همه جا جلو ترن...

گفتم : نخیرم من میتونستم با وارد کردن یه شکست عشقی این ترم کاری کنم که من معدل ام بیشتر بشه..

گفت : ا... قضیه چیه ؟

گفتم : مامانش زنگیده خونمون..

اول که هر چی گفتم یادش نمیومد..

گفت : عکسشو برام بفرست...

گفتم : باورتون میشه من الان هیچی از قیافه اش تو ذهن ام نیس... و تا حالا اصلأ نگاش نکردم؟؟؟

گفت : آره تو که راست میگی حتمأ هر روز عکساشو نگاه میکنی

بعد گفت خب دیگه مشکل چیه؟؟خوبه دیگه .. پسر سالم اصلأ تو این دوره زمونه نیس ... شما بیرون نیستی نمیبینی ... خوبه شوهرت شب بره با یکی دیگه؟؟؟

و خلاصه کلی نصیحت ام کرد...

گفتم : هنوز زوده...بعدم تربتیه...

گفت : خانوم من اندازه شما بوده بچه داشته...مگه تربتی ها چشونه؟مگه من بدم؟ گفتم : آره پس خوبین؟؟(خنده...)

بعد که شرایط بیشترش رو گفتم.

گفتم : میدونین من فقط از همین میترسم که اگه قبول کنم بعد یه موقعیت بهتر پیش بیاد...بعدم یه چیزی من نباید اونو با دامادامون مقایسه کنم؟

گفت : نه که نباید مقایسه کنی....تو دنبال چی هستی؟

گفتم : قیافه ... پول (خنده) نه فقط اخلاق...

گفت : پس چی میگی دیگه... خوبه

گفتم : قیافه اش خوب نیس...اسمش ام رضاس..

یه دفعه گفت : آها ... اونی که همیشه با اون قد بلنده بود؟؟ سبزه بود

گفتم : آره..

گفت : اووووو... اونکه خوبه خوشگله دختر...

تعجب اون اومده برا تو..(خنده) از خداتم باشه....

گفت : خانوم رجبی باور کن خیلی خوبه خیلی حرفه پسر سالم... الان سر کار هم بره...و..

برا من اگه بود همین الان OK  میدادم...

باور کن اگه خواهرم بود الان قبول میکردم...

گفتم : هنوز زوده..البته تو این بازار کساد(خنده..) البته همه میگن قحطی شده ولی واسه ما که والا خیلی فراوونیه..(خنده)

گفت : الان فراوونیه 5 سال دیگه که پیر بشی...

گفتم : استااااااد..

خلاصه خیلی نصیحت ام کرد و کلی خندیدیم.........

بهش گفتم : دارین نظرمو عوض میکنین ها......

گفت : باور کن خوبه مگه من ... الان جلوت وایستادم اگه آدم واقعأ بخاد کاری رو بکنه هیچی مانع اش نمیشه.........

دیگه خیلی حرف زدیم که الان یادم نیس...

آها گفت : دعا کن منم بیام مشهد...

گفتم : حقوق تون چقدره؟

گفت : 500 - 600 تومن..........

خلاصه هی همکاراش میومدن و صداش میزدن و اذیتش میکردن......

آخرش هم گفتم حالا در آینده ها میام ازتون سر میزنم... و در ضمن دعوتتون میکنم بیان....

گفتم : فکرشو بکنین بیام تربت همسایه شیم... کجاس خونتون ؟؟

گفت : همین خیابون 45 متری....

گفتم : باید بیام تربت زندگی کنم...

گفت : یه چیزی بهت بگم هر چی هم باشی و خونه داری بلد نباشی همیشه تو سری خور میشی...چون مردا از در که میان اول دره قابلمه رو برمیدارن...

گفتم: من به هیچ عنوان ... واسه مامانم کار نمیکنم چه برسه به...

گفت : عیب نداره یه دو سه تا پس گردنی که بخوری یاد میگیری....

گفتم : عمرأ و..

گفت : باشه که ببینیم....

گفتم : باشه شخصأ میارمش همینجا....

وای خیلی روز خوبییییییییییییی بود .. کاش صداشو ضبط میکردم... ابنقدر خوشحال بودم که کلأ یادم رفت.....

بعدم که اومدم بهش اس دادم :

"سلام . ممنون ام ازتون بابت امروز و همه ی این 2 سال . شما بزرگترین شانس من تو دانشگاه بودین .همیشه به اندازه داداشم دوستون دارم و هیچوقت محبت هاتون رو فراموش نمیکنم . امیدوارم شمام منو خواهر کوچیکه ی خودتون بدونین."

که مثل همیشه جواب نداد ...

ای وای خدا مثه اون مرد اصلأ روی زمین نیس......

اون پاک ترین،مهربونترین،خوش اخلاقترین،و... کسیه که دیدم.......

الهی همیشه سالم و سلامت باشه.....

من حاضرم به خاطر اون بیام تربت......

خدایا اگه من کارشناسی همینجا قبول بشم چقدر خوب میشه.....

خدایا به حق امام زمان.......

استاد هم اول که هی از رضا تعریف میکرد گفتم : ما رو مسخره میکنین؟؟؟ گفت : نه به امام زمان......

وای خدایا منو قبول نداری ولی مطمئنم قلب پاک اونو قبول داری به امام زمان اون قسم ات میدم من امسال کارشناسی همینجا قبول بشم دیگه هیچی ازت نمیخام.....

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خدایا این بزرگترین خواسته ی منه که با تحقق اش کل زندگیم عوض میشه....

اما برای تو هیچی نیس ، هیچی.............

خدایا دلت میاد چیزی که واسه بنده ات یه دنیاس و واسه تو هیچی بهش ندی..

خدایا از تو که چیزی کم نمیشه............

خدایا تو اینقدر داری که اگه همه ی دنیا رو هم به من بدی بازم هیچی ازت کم نمیشه...

ولی من دنیا رو نمیخام فقط یه سر سوزن از دنیا میخام ... فقط قبولی کارشناسی همینجا یعنی تربت همین امسال.........

خدایاا به همه ی داراییت که واسه تو هیچی نیس... خدایا به همه ی عظمت ات که هر چی ازش بگم کم گفتم.... خدایا به همه چی قسمت میدم... به همه چی...

خدایا این خواسته ام رو بهم بده قول میدم آدم بشم... قول میدم سعی کنم آدم باشم...

خدایا میدونم که دل بزرگ و مهربونت نمیاد دل کوچیکه منو بشکنی...

میدونم ..

خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی نه هیچ کس دیگه........

خدیا خودت گفتی چیزی از خودم بخای بهت میدم... خدایا از تو میخام فقط از تووووووووووو.............

خدایا مخلصتم.....

خدایا باور کن خیلی دوستت دارم........

خدایا باور دارم که توانا تر از تو کسی نیس.......

باور دارم که فقط تویی که میتونی کمکم کنی.........

خدایا فقط یک نگاه کافیه....

فقط یک نگاه...................................

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : فرشته

 نمیدونم چی بگم ...

جالبه من همیشه نمیدونم چی باید بگم...

خسته ام ..

به خدا خسته ام .... خدایا به خودت قسم خسته ام....

تا کی؟؟؟؟؟؟

حتمأ با خودت میگی این بنده ی من چقدر پررویه ...

آره خودمم میدونم که پررو ام...

ولی آخه از خودم خسته ام...

تا کی میخام هی گناه کنم و هی توبه؟؟؟؟

تا کی میخام هی توبه کنم هی توبه ام رو بشکنم؟؟؟

دلم از خودم گرفته ...

از خودم خسته شدم....

کاش میشد که این زندگی تموم میشد....

بسه به خودت قسم بسه امه...

این چه زندگی ای بود به من دادی خدا؟

همش گناه گناه گناه...

خدایا به خدا به خودت قسم از خودم بدم میاد....

از خودم متنفرم......

فقط میخام همینو بدونم : تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا میخام درس بخونم ولی حواسم جمع نیس .. تمرکز ندارم .. آروم نیستم...

من همیشه دنبال آرامشم ولی هیچوقت تویی که منبع آرامشی رو نمیبینم و میرم دنبال آرامش هایی که الکیه...دروغیه...

خدایا میدونم حرفام واست تکراری شده ولی یه بار دیگه برای بار هزارم میگم : خدایا توبه..........................................

خدایا ببخش همه ی لحظه هایی رو که نمیبینمت...

لحظه هایی رو که فراموش میکنم تو اون بالا داری ما رو میبینی.....

لحظه هایی که دلمو زمینیا میدزدن....

دلی که فقط مال تویه ولی همه توشن الا.......

خدایا منو ببخش.......

خدایا آرومم کن....

خدایا دستامو بگیر...

خدایا دستایه من نمیتونن خالی باشن....

خدایا باهام باش و کمکم کن تا منم فقط با تو باشم....

خدایا ممنونتم که هنوزم با وجود این همه گناه و بدی ای که کردم هنوزم دوسم داری....

اگه دوستم نداشتی الان اشکای من از چشام جاری نبود....

اگه دوسم نداشتی الان این حسو نداشتم....

اگه دوسم نداشتی بهم توفیق نمیدادی که قرآنتو دستم بگیرم....

اگه دوسم....

اصلأ میدونم که دوسم داری...

تو مهربونترین مهربونایی .... ..

خدایا دستمو محکم بگیر و نذار دیگه ازت جدا بشم....

خدایا یه بار دیگه میخام پیشنهاد تو رو قبول کنم و بهت قول بدم که همیشه با تو باشم ....

خدایا بهم قول بده که تو نذاری من دستت رو ول کنم...

خدایا بهم قول بده...

خدایا بگو که دیگه همیشه با همیم...

بگو هنوزم منو میپذیری....

خدایا منو به خاطر دیروز و همه ی روزهایی که گول شیطون رو خوردم ببخش....

خدایا تویی تنهاترین دوست تویی تنها کسی که بدون هیچ قصدو غرضی با همه دوستی..........

خدایا عاشقتم..........

خدایا مخلصتم...........

خدایا چاکرتم...........

خدایا خیلی دوستت دارم.........

خدایا امروز 4 خرداد 92 یک بار دیگه میخام دست دوستی بهت بدم و بهت قول بدم همیشه با تو باشم.........

خدایا کمکم کن............

خدایا فقط نذار تنها باشم.... من ظرفیت تنهایی رو ندارم..... من نمیتونم تنها باشم......

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

امیدوارم صدامو شنیده باشی........................

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : فرشته

 دلم واسش خیلی تنگ شده......

واسه اون ایمیلم چند روز بود خیلی گیر داده بود ولی وقتی عکسشو فرستادم هنوز جواب نداده....

با وجود اینکه اینجام نمیبینمش ولی فکر رفتن از اینجا دیوونم میکنه... آخه اینجا حداقل حس میکنم بهش نزدیکم.....

وای خدااااااااااااا

آخه چرا همه چیز زندگی من باید اینطوری باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بسه....

به خدا خسته شدم ....

از خودم بدم میاد...

از خودم حالم به هم میخوره .........

کاش میشد نباشم.........

کاش میشد نبودم اصلأ.........

خدایااااااااااااا

باور کن فقط تو............

کاش آدمات ذره ای از تو رو داشتن..........

کاش ذره ای از مهربونیتو داشتن.........

آدمای اینجا بدن.........

دوستشون ندارم.....................

دوست دارم بیام پیش تو...............

کمکم کن خدا .....

خیلی محتاجتم..............

الهی و ربی من لی غیرک.............

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : فرشته

 برنامه مون جور شد و 30 اردیبهشت یعنی دوشنبه ساعت 3 ظهر بود مینی بوس اومد و رفتیم پارک ملت....

خوب بود خیلی خوش گذشت...

زحمتکش هم اونجا اومد و جلومو گرفت و صحبت کرد ... منم گفتم تا بعد کنکورم اصلأ قصد ازدواج ندارم....

کلی عکس گرفتیم....

بازی عمل یا حقیقت رو انجام دادیم...

از زحمتکش پرسیدن : تا حالا عاشق شدی؟؟ گفت : آره

از من پرسیدن : تا حالا کسی عاشقت شده؟؟  منم گفتم : آره زیاد....

تو مینی بوس هم ایزدی و وکیلی کلی اسکل بازی درآوردن و کلی خندیدیم.......

وای خدا فکرشو میکنم که تموم شد دلم میگیره....

خدایا با همه وجودم ازت میخام کمکم کنی همینجا قبول بشم. چون تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی...

خدایا مخلصتیم دربست........

 

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:58 :: نويسنده : فرشته

 یکشنبه 29 اردیبهشت 92 جشن فارغ تحصیلی مون بود...

جشنش خوب نبود زیاد ما هم زود اومدیم بیرون و با بچه ها کلی عکس گرفتیم....

باورم نمیشد اولین باری بود که با بچه ها صمیمی تر بودیم..

ولی چه فایده دیگه تموم شد....

باورم نمیشه خیلی زود گذشت...

هنوز همین دیروز بود که اومدیم دانشگاه...

خدا کنه کارشناسی همینجا قبول شم....

خدایا به حق علی کمکم کن که امسال کارشناسی همینجا قبول شم.....

راستی امروز بچه ها جو دادن که چون جشن مون خوب نبود خودمون برنامه بچینیم و کلاسی بریم بیرون...

حالا نمیدونم چی میشه.... 

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : فرشته


استاد زارع شب اون روز اس داد : متشکرم موفق باشید

دیگه از حمید اینکه از اون روز چند باری اس داده و منم جوابشو دادم ولی دیگه نمیدم ...

الان مشهدم ...

دیروز یعنی 4 شنبه 18 اردیبهشت داداشی از حج اومد ....

خوش به حالش...

دیگه خبر جدیدی نیست....

خدایا بازم توبه....

با همه رو سیاهیم بازم ازت میخام منو ببخشی...خدایا تو خدایی.....

کاش منم بتونم برم حج و از همه گناهام پاک بشم و دوباره زندگی رو از اول شروع کنم ...

کاش قسمت ام کنی خدا...قسمت همه ی کسایی که آرزوشو دارن بشه ....

انشاالله.... 

شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : فرشته

 وای بازم یه اتفاق ...

سه شنبه  دو هفته پیش یعنی 28 فروردین با حمید تموم کردیم یعنی از هفته قبلش قرار بود که چهارشنبه بیاد اینجا .. ولی من خیلی بهش گیر دادم و هی بهش گفتم بی خیال ولی اون همچنان سماجت میکرد... تا اینکه اخرین بار سر کلاس شبکه بهش اس دادم : حمید واقعأ دارم میگم بی خیال شو..

اونم گفت باشه ..

خلاصه شبش خیلی اس ام اس های ناجوری دادیم به هم و گفت : به قولی که به مامانت دادی عمل کن ... و..

چیزایی اون شب گفته شد که هیچوقت تو زندگیم فکر نمیکردم اتفاق بیفته... البته خیلی هم بد نبود ولی من انتظارشو از اون عاشق نداشتم...و البته در واقع حق با اون بود .. از دستم ناراحت شده بود منم هیچ بهش زنگ نزدم...بهم گفت : تو مغروری .. همش من باید ناز بکشم... فقط اگه یه دفعه بهم میگفتی بیا میومدم... تو هنوز عاشق من نیستی و..

راست میگفت..ولی من اصلأ منظوری نداشتم...

خلاصه هر چی بود اون شب شب خیلی بدی واسه هر دومون بود ...

فرداش یعنی 5 شنبه هم اردویی رفتیم مشهد و رفتم پیش امام رضا و کلی گله و گلایه کردم...از همه ی آدما...آدمایی که فقط اسمشون آدمه .. ولی هیچ بویی از آدمیت ندارن ...

خلاصه هفته ی بعدش 3 اردیبهشت هم رفتم خونه آخه 6 ام داداشی میخاست بره حج... خوش به حالش .. لیاقتش رو داشت واقعأ...

شنبه شب بود اس داد : ...جان مسجد النبی ام نیت کن...

الهی..... خیلی حالم گرفته شد..گریه ام گرفت...از خدا سه چیز رو خاستم که نه به خاطر من به خاطر روی ماه داداشم که پاکه و لایق خونه ی خدا بود و خدا این سعادت رو بهش داده و تو جوونی نصیبش کردهاین 3 آرزوی منو برآورده کنه :

 1.امسال کنکور قبول شم 2.یه همسر خوب همونی که میخام با اسب سفید بیاد و دسته منو بگیره ببره .. چون دیگه واقعأ خسته شدم از تنهایی 3.سالم باشم همیشه..

راستی خبر جدید هم این بود که آقارضا (شوهر خاله) واسه داداش که بندره اومده بود خواستگاری.. فقط مسأله این بود که راهش دوره.....

اون روز که مامان داشت قضیه رو برام تعریف میکرد بابا هم بود ... بعدش بابا رو به مامان گفت : نه باید یه جای نزدیک عروسش کنیم...باید پیش خودمون باشه...همین پسره (حمید رو میگفت) میخادش دیگه خوبه....

که مامانم یه نگاه به بابا کرد یعنی هیچی نگو...بابا هم طفلی ساکت شد...

وای به این فکر کردم که همه فکر میکنن اون عاشق و کشته مرده ی منه ولی ما که با هم به هم زدیم اگه فردا خبر دامادیش بیاد چی؟؟!!! من خیلی ضایع میشم....اون باید یه دفعه دیگه بیاد خواستگاریم تا به همه ثابت بشه من الکی خر نشدم...گول نخوردم ... اون واقعأ عاشقم بوده و...

این بود که شبی که داداش رفت یهو گوشی رو برداشتم و به حمید این اس ام اس رو دادم :

"تلخ میگذرد ... این روزها را میگویم ... که قرار است از تو که آرام جان لحظه هایم بودی.... برای دلم یک انسان معمولی بسازم.."

فکر نمیکردم جواب بده ...

ولی جواب داد : "من هم...."

خلاصه دیگه چند تا اس دادم و اون هم جواب داد...

آخرش گفت : فردا بهت زنگ میزنم..

ولی من گفتم : بیا چهارشنبه این هفته رو به جای اون هفته جبران کنیم ...

و اما چهارشنبه یعنی دیروز...

وای چه روزی بود..ساعتای 10 بود که رسید ...با یه ماشین درب و داغون از دوستاش اومده بود...رفتیم کوه پشت دانشگاه........................

خدایا منو ببخش.........

من باید بهش ثابت میکردم که دوستش دارم ... اون به خاطر حرف اون روز بابا باید یه بار دیگه میومد خواستگاریم....

بعدم رفتیم پیتزا گرفتیم و رفتیم تو پارک نشستیم خوردیم...

قبلش به خدا گفتم خدایا یه امروز رو چشمت رو، رو به من ببند....یه امروز نگام نکن...

به خدا قول دادم که دیگه بعد امروز آدم شم.........

وای دیروز این موقع....

خدایا دیگه به چه زبونی بگم؟؟؟ خدایا نمیتونم دیگه تنهایی رو تحمل کنم...بسه....نذار این بدتر شه.....

راستی وبلاگ رو هم دو سه هفته ایه راه انداختم ولی بچه ها یه کمی بی جنبه بازی در آوردن ولی خب دیگه...

مهدیه هم هی میاد میگه زحمتکش و ایزدی گفتن نظر تو رو بپرسم چون زحمتکش داره خونوادشو راضی میکنه....

خلاصه اینجوریا...

زندگی داره میگذاره...

هفته پیش بود یه اس دادم به استاد زارع که اس داد : شما...منم نوشتم :اگه یکی به من این همه اس داده بود تا حالا شمارشو حفظ کرده بودم...اونم داد : مرسی خوبید خانوم مهندس دوست دار شما ...

وای ذوق مرگ شدم...

ولی الان اس ام اس روز معلم بهش دادم هنوز جواب نداده....

دیگه اتفاق دیگه فکر نکنم باشه ...

تا قسمت بعدی خدا نگهدار .. 

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : فرشته

 خیلی وقته ننوشتم......

وقتی به بازی زندگی و روزگار فکر میکنم میبینم واسم جالبه....

زندگی.......

چه واژه ی گنگی........

تو پست قبلی نوشتم که با حمید خوب شدیم....این چند روز (کمتر از یه هفته) خیلی خوب بود ...

با هم در ارتباط بودیم... زنگ و اس ام اس...

دو شب بعد از اونکه با هم صحبت کردیم حمید گفت من دیگه طاقت ندارم و میخام خانواده مو دوباره بفرستم... ولی من گفتم نه هنوز زوده.. و حداقل بذار واسه بعد از امتحانای من...

خلاصه قرار شده بود چهارشنبه بیاد اینجا..من فکر نمیکردم جدی بگه...اولش کلی با هم نقشه کشیدیم واسه اون روز و به قول اون چهارشنبه وصال بود که البته بازم به قول اون تبدیل شد به چهارشنبه سیاه......

این روزا خیلی خوب بودیم هم من هم اون...ازم پرسید حالا ازم راضی هستی؟حالا شدم حمید قبلی ؟ منم گفتم : اره تازه بهتر از حمید قبلی شدی ...

اونم گفت : حالا دیدی حمید جدید خیلی بهتر از حمید قبلیه .....

سه شنبه دانشگاه بودم که زنگ زد و گفت فردا صبح اماده باشی...

منم بهش گفتم دیوونه بلند نشی بیای..من همش شوخی میکردم..فکر نمیکردم اونقدر دیوونه باشی که بخای بیای ..

ولی اون گفت من خیلی جدی گفتم و فردا میام..

خلاصه از اون اصرار و از من انکار ...

قبلش هم که میگفت من قبول نمیکردم ولی فکر میکردم داره الکی میگه......

بعدش سر کلاس بودم حوصله ام سر رفته بود بهش اس دادم : حمید جدی گفتم بی خیال شو...

اونم اس داد : باشه خدافظ..

تعجب کردم از اس ام اس اش...

 بعدم هر چی زنگ زدم و اس دادم جواب نداد فقط اس داد : باشه نمیام ولم کن دیگه..

بد جوری ناراحت شده بود..

من فکر کردم بازم هر جور شده فردا میاد ... ولی نیومد..............

منم قرار بود 5 شنبه اردویی بریم مشهد...

بعداز ظهر 4شنبه بهش اس دادم : جهت اطلاع دارم میرم خونه..

اونم گفت : شما که چشم دیدن ما رو ندارین.. خوش بگذره...

خلاصه اون روز تا شب به هم اس دادیم ..

اونم خیلی ناراحت بود : گفت تو اینقدر غرور داری که یه دفعه هم زنگ نزدی بگی بیا..ما دو تا به درد هم نمیخوریم..

و....

خلاصه تا تونست تحقیرم کرد...

منم هر چی بهش گفتم قبول نکرد ... منم گفتم باشه برو ولی نمیبخشمت....

کلی حرفای دیگه هم بود که دیگه نمیتونم بنویسم..خلاصه اش که دوستیه 7 ساله سره یه چیز بچگانه سره یه سوء تفاهم تموم شد..........

الانم هنوز باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اون همه عشق و عاشقی ..... اون همه یا تو یا هیچکی .... و........

اینم مثه بقیه...مثه ابوالفضل....

راستی از همکلاسیم بگم که قبل از عید درخواست ازدواج داد بهم...

همون روز سه شنبه به مهدیه گفته بود که میخاد باهام صحبت کنه....

سر کلاس شبکه من رفتم بیرون دیدم مهدیه هم اومد بیرون بعدم که میخاستیم بریم تو کلاس دیدم اون اومد بیرون!!!

خلاصه که رفتیم طبقه 4 و با هم صحبت کردیم ...من بهش گفتم من هیچ حرفی ندارم با شما...

اون گفت که نظرتون نسبت به من چیه؟بعدم الان من هنوز ترم4 ام اگه بیام خانواده تون بهم جواب میدن؟

منم گفتم : نظر من نظر خانواده امه ولی در کل فکر میکنم هم من الان واسه ازدواج بچه ام هم شما ....

اونم گفت خواهش میکنم بیشتر فکر کنین و نظرتون رو به من بگین...

گفت من از وقتی شما رو دیدم شب و روز ندارم....من لیاقت شما رو ندارم....هیچکی دیگه تو زندگیه من نیست...

و.... همه ی جفنگیاتی که همه ی  پسرا واسه خر کردن دخترا میزنن....

یه خبر دیگه هم اینکه مامان که اون روز زنگ زد گفت : اقارضا واسه داداشش ازت خواستگاری کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلأ باورم نمیشد...

وای خدایا اگه بشه چی میشه.............؟؟؟؟

دیگه حس نوشتن نیست............... 

 

شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : فرشته

 دیروز حمید زنگید و کلی باهم صحبتیدیم........

کلی سوال ازم پرسید در مورد زندگی و از این جور چیزا.........

منم جوابشو دادم....بعد یه دفعه گفت پس من میرم با خانواده ام صحبت کنم که بیان!!!!!!!!!!!!!

اولش گفتم باشه ولی بلافاصله گفتم : نه...

خیلی ترسم گرفت...

خداییش هی میگم شوهر شوهر ولی وقتی یه ذره جدی میشه ترس همه وجودمو میگیره......

فکر میکنم خیلی کار سختیه فکر میکنم امادگیشو ندارم.........

خلاصه کلی باهاش صحبت کردم که نگه و باشه واسه اخرای خرداد یعنی بعد از امتحانام.........

وای یعنی چی میشه؟؟؟

مرد زندگیه من اخرش کیه؟؟

وای نمیدونم دیگه....

از یه جهت خیلی وقتا خسته میشم و میگم نه دیگه ازدواج کنم زندگیم عوض میشه .... تغییر میکنه... همه چی خوب میشه.... زندگیم از یکنواختی در میاد...

ولی باز پشیمون میشم فکر میکنم هنوز زوده.... میترسم خدایی نکرده پشیمون بشم.....

وای نه........

دیشب با دایی که اس بازی میکردیم و چرت و پرت میگفتم... گفت : یه شوهر خوب و کامل از هر جهت از خدا بخواه...

تو دلم گفتم کم خواستم؟؟ ولی فایده نداشته........

حمید هم گفت : امید تو به خدامون از دست نده....

حالا خدایا نه به خاطر من به خاطر این دو تا که اینقدر بهت ایمان دارن و به من میگن اگه از تو بخام همه چی حله..

"با تمام وجود ازت میخام یه شوهر کامل از هر جهت نصیبم کنی...طوری که هیچ وقت پشیمون نشم......."

یا ارحم الراحمین ...........

چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : فرشته

   اره بازم همون درد جدایی منو گرفته................

بازم دلم تنگه....... دلم درد داره.......

همه درد دنیا یه شب درد من نیس...................

میبینی خدا بازم رسیدم به تو........................

هر جا برم و هر کاری بکنم هر چی گناه و معصیت ولی بازم پشیمونم و تو رو میخام....

خدایا بسه دیگه...........

خسته ام......... خیلی خسته ام.........دیگه این زندگی رو ادما رو دنیا رو...نمیخام...........

نمیخامشون....بسه......

مگه یه ادم..اونم من...چقدر ظرفیت داره؟؟؟!!!!!!!!

آه خدا کاش ..............

خدا کاش این موقع ها هم منو میدیدی.......

شایدم تو داری میبینی و بازم مثل همیشه این منم که تو رو نمیبینم............

اره شایدم اینطوره....اخه از هر چی مطمئن نباشم از خودم که دیگه مطمئنم..از چشمام...میدونم چقدر کثیفن....لیاقت دیدن خیلی چیزا رو ندارن........

میدونم خدا......میدونم من خیلی ادک کثیفی هستم....میدونم به خدا به خودت قسم میدونم......پس دیگه لازم نیس اونجوری نگام کنی.....

دارم میمیرم.........

دوس دارم یه جا...تو یه بیابون تنها بودم و بلند بلند گریه میکردم و زجه میزدم...........

اشکام دارن شر شر میریزن..............

خدایا بذار سرمو بذارم رو شونه هات و گریه کنم.....خدایا من مثل همیشه باید سر رو بالشت بذارم و زیر پتو گریه کنم.........

خدایا خیلی تنهام............

درست مثل تو.......مثل تو که نه.....من از تو خیلی تنها ترم.....تو درسته بنده های بد مثه من زیاد داری... ولی بنده های خوبم زیاد داری..ولی من چی؟............

خدایا همیشه پیشت شرمنده بودم و فقط خودم رو عامل تموم اشتباهاتم میدونم...ولی یه وقتایی مثه الان میبینم خیلی چیزای دیگه هم تو سرنوشت من مقصر بودن...........

.........

بی خیال............

این حرفا اگه فایده داشت که وضع من خیلی بهتر بود..........

فردا دارم میرم دانشگاه.......

در ضمن قرار بود امشب با اقارضا و زهرا بریم بیرون که نیومدن و اقارضا گفت فردا شب..منم گفتم فردا دارم میرم و باهاتون قهرم...دیگه هم جوابشو ندادم.......

اصلأ هم دیگه نمیرم........نمیخام.......

دیگه از همه خسته شدم........از ادمایی که اگه من نبودم خیلی بهتر زندگی میکردن...خسته ام از جایی که فکر میکنم زیادیم.......از این همه تبعیض که هیچ وقت دم نزدم و هیچی نگفتم..............از..................

دیگه نمیتونم بنویسم....یعنی گریه نمیذاره بنویسم...............

دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 8:57 :: نويسنده : فرشته

 تو یه حس همون روزام........تو یه احساس ارامش.......همون حسی که این روزا ........ به حد مرگ میخامش.......

دلم میخاد.....عاشق شم.........اخه فکرت شده دنیام..........اگه عاشق شدن درده...من این دردو ازت میخام.........

اگه این زندگی باشه....اگه این سهمم از دنیاس....من از مردن هراسم نیس....

یه حسی دارم این روزا....که گاهی با خودم میگم....شاید مردم حواسم نیس..........

اگه.........................

بعد تو من از همه دنیا بریدم...........باورم کن من به بد جایی رسیدم.........لحظه لحظه زندگیمون با عذابه.........باورم کن حال من خیلی خرابه..........

اگه.......................

.

.

تو رو ارزو نکردم....تا تنهایی جاده....اخه حتی ارزوتم واسه من خیلی زیاده......تو رو ارزو نکردم....این یعنی نهایت درد......خیلی چیزا هس تو دنیا که نمیشه ارزو کرد.....تو رو تا یادمه هس..... دور از همین پنجره دیدم.....بس که فاصله گرفتی.....به پرستش رسیدم....من گذشتم از تبی که....تو رو تو خونه ام ببینم.....راضی ام به این که گاهی....تو رو میتونم ببینم..... نه امیدی به سفر نیس.....از همین فاصله برگرد....خیلی از فاصله ها رو....با سفر نمیشه پر کرد....عمری پای تو نشستم....که منو حالا ببینی....تو مثل کوهی که باید.....منو از بالا ببینی.....

.

.

این حقم نیس.......این همه تنهایی.....وقتی تو اینجایی.....وقتی میبینی بریدم....این حقم نیس.....حق من که یه عمر....با تو بودم....اما ..... با تو روز خوش ندیدم.........

تو یه شب میری.......قلب تو دریاس......بر نمیگردی......چون دلت اونجاس.......خیلی اشوبی..........خیلی درگیری.......خیلی معلومه......که داری میری........

این حقم نیس..........................................

.

.

باز یه بغضی گلومو گرفته.........باز همون حس درد جدایی.........من امروز کجامو...........تو امروز کجایی...........حال تو بد تر از حال من نیس......پشت این گریه خالی شدن نیس.........همه درد دنیا یه شب درد من نیس.............

تو از قبله ی من ......... گرفتی خدا رو.........کجایی ببینی...........یه شب حال ما رو.............فقط حال من نیس.........که غرق عذابه............ببین حال مردم ...........مثه من خرابه......کجایی ؟............

باز.................

.

.

من اینجوری نمیتونم..........یه سدی بین قلب ماس.........تو باید غرق شی در من......بفهمی کی دلش دریاس........

من اینجوری نمیتونم ...............تو پای من نمیشینی.........تو او اونقدر بخشیدم........بزرگی رو نمیبینی..............

همیشه مقصدم بودی...........کجا با تو سفر کردم..........چقدر تنها برم دریا.........چقدر تنهایی برگردم...............

من اینجوری دلم خوش نیس..........شبم با ترس هم مرزه..........بهشتم اون ورش باشه ......به این برزخ نمیرزه.............

من اینجوری نمیتونم ........... تو اینجایی و من تنهام...........دارم میمیرم از بس که..........نگفتم چی ازت میخام..........

همیشه.....................

.

.

فقط چند لحظه کنارم بشین............یه رؤیای کوتاه ........تنها همین.........ته ارزو های من این شده.........ته ارزو های ما رو ببین.....

قط چند لحظه کنارم بشین..........فقط چند لحظه به من گوش کن........هر احساسی رو غیر من واسه چند لحظه.........فراموش کن......

برای همین........ چند لحظه ی عمر.....همه سهم دنیامو از من بگیر.........فقط این یه رؤیا رو با من بساز.........همه ارزو هامو از من بگیر............

نگا کن..........فقط با نگا کردنت منو تو چه رؤیایی انداختی..........به هر چی ندارم ازت راضیم..........تو این زندگی رو برام ساختی............

به من فرصت همزبونی بده........به من که یه عمره بهت باختم........واسه چند لحظه خرابش نکن.......بتی رو که یه عمر ازت ساختم........

فقط چند لحظه به من فکر کن...........نگو لحظه چی رو عوض میکنه.............همین چند لحظه برای یه عمر............همه زندگیمو عوض میکنه............

برای همین..........................

.

.

من از اینکه تو خوشبختی............نه ارومم نه دلگیر............یه جوری زخم خوردم که نه میمونم نه میمیرم..........تمام ارزوم این بود........یه رؤیایی که شد دردم..........یه بارم نوبت ما شد........ببین چی ارزو کردم............یه عمره با خودم میگم خدا رو شکر خوشبخته...........خدا رو شکر خوشبختی......چقدر این گفتنش سخته..........

یه عمره با خودم میگم....................

نه اینکه تو نمیدونی.......ولی این درد بی رحمه.........یه چیزایی رو تو دنیا..........فقط یک مرد میفهمه.........تموم روز میخندم...........تموم شب یکی دیگه ام..........من از حالم به این مردم........دروغ های بدی میگم...............

یه عمره با خودم میگم......................

.

.

تو با تموم قلبه من نیومده یکی شدی...............به قصد کشتن اومدی تموم زندگی شدی................بیا به قلبه عاشقم............بهونه ی جنون بده.........اگه مثه من عاشقی.......تو هم به من نشون بده.........من که بریدم از همه.....به اعتماد بودنت.........دیگه باید چیکار کنم........واسه بدست اوردنت........از لحظه ای که دیدمت بیرون نمیرم از خودم............دیگه قراره چی بشه.....بفهمی عاشقت شدم.......درد منو کی میفهمی.........عاشقتم...........چون بی رحمی.........دوری ازم........تا رؤیا شی...........عاشقتم......هر چی باشی......

درد منو.................................

اگه به هم نمیرسیم.........تو با تموم من برو...........همین برای من بسه......که ارزو کنم تو رو............به من که فکر میکنی.......پر میشم از یکی شدن.........همین برای من بسه...........که فکر میکنی به من.......

درد منو..................................

.

.

از این رؤیای طولانی...........از این کابوس بیذاریم...........از این حسی که میدونی و میدونم.........به هم داریم.........

از این که هر دو میدونیم........نباید به فکر هم باشیم......از این که تا کجا میریم ........ اگه یک لحظه تنها شیم......

نه میتونم از این احساس رها شم تا تو تنها شی.........نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی........

نمیتونم..........

دارم میسوزم از وهم تبی که هر دو میگیریم....از اینکه هر دومون با هم لبه ی تیغ راه میریم......

برای زندگی با تو ببین من تا کجا میرم.......واسه یک روز این رؤیا دارم هر روز میمیرم............

نه میتونم از این احساس .......................

.

.

.....................................

دارم اهنگ گوش میدم.......اینا اهنگای جدیده خواجه امیریه.......

خیلی دلم گرفته ......... گریه دارم...............

دیگه سیرم......از همه چی.........

خسته ام...........از همه چی............

دیگه نمیتونم.............

کاش زندگی همینجا تموم بشه..............

بسه دیگه...........تا کی زجر بکشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دو روز دیگه هم میشنوم که چی؟حمید داماد شده...........

یا ....... داماد شده........

یا...............

یکی یکی از تو خاطره های من بلند میشن و میرن...............

ولی من هستم و تموم خاطره هاشون رو هم تو قلبم و ذهنم دارم.... و عذاب میکشم..........

جالبه از این رابطه ها فقط زجرش واسه من میمونه...............

وای ..... ولی با بقیه کاری ندارم ........ واسم خیلی مهم نیس چی میشن........شاید البته نمیدونم شاید.......بتونم راحت فراموش کنم......

ولی .......

ولی ابوالفضل هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه............

البته نمیخوامم پاک بشه...........

اون باید یه روزی تقاص پس بده...........

منتظر اون روزم...........با تمام وجودم..................

 

کاش یه شونه بود که میتونستم سرمو بذارم روشو گریه کنم.............

خدایا...........

بازم ته قصه شد و من موندم و تو خدا جونم................

بازم دمه خودت گرم........هیچوقت تنهام نذاشتی......................هیچوقت................

کاش یه ذره فقط یه ذره از مهربونی و وفای تو رو ادمات داشتن...........کاش...............

خدایا نمیگویم دستم را بگیر........

                       عمریست گرفته ای............

                                از تو میخاهم رهایش نکنی................

جمعه 8 فروردين 1392برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : فرشته

امروز اومدیم مشهد.............

اومدم ولی با یه کوله بار خاطره جدید و یاداوری خاطرات تلخ قدیم...........

میدونم که هر دفعه بریم شهرستان واسه من کلی از فکر مشغولی میاره ولی بازم دوس دارم هر چند وقت برم اونجا......

یاداوری خاطارات اونجا رو با تموم تلخیش دوس دارم...........

اخه به خاطر تموم اون خاطره ها بهاشو دادم......بهاش ثانیه های عمرم بود که پاش گذاشتم......واسه همینم چون بهای سنگینی واسش دادم نمیتونم دور بریزمش.........

اره دیگه اینم از 20 سال زندگیه ما.......

20 سال از خدا عمر گرفتم ولی اگه الان ازم بپرسه تو این 20 سال چیکار کردی؟نمیدونم!مثل باد گذشت و رفت...........

خدا به از این به بعدش رحم کنه و به خیر بگذرونتش..........

کاش میتونستم کوله بار خاطراتم رو همونجا جا بذارم ولی افسوس که غمش هیچ وقت تنهام نمیذاره.....

غم............

واقعأ غم تنها رفقی بوده که هیچوقت منو تنها نذاشته.................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است........................... 

 

جمعه 6 فروردين 1392برچسب:, :: 14:29 :: نويسنده : فرشته

از دیشب فکر این پسره و گذشته مثل خوره افتاده تو مغزم و داره دیوونم میکنه.....لحظه به لحظه فکر میکنم که الان اونا دارن چیکار میکنن؟ولی اون یه لحظه هم به من فکر میکنه؟بازم از خدا میخام همونطوری که فکر اون افتاده تو ذهن من فکر منم بیفته تو کله اش...هر لحظه اش واسه هر کارش یاد من بیفته........مطمئنم اون عاشقم بود..و هنوزم هست...من دیشب برق عشق رو تو نگاش دیدم...هر چند خیلی سعی کرد دل منو بسوزونه ولی تو نگاش یه چیز دیگه بود....دیشب دقیقأ همین موقع یعنی ساعت 11 و نیم بود که رفتن........

اما الان حتمأ با هم بیرون ان ..... یا مهمونی ان ...... شایدم تو خونه تو بغل هم........

اره این حقیقته........باید باهاش کنار بیام.......ولی نمیتونم...........باور اینکه کسی که عاشقت بود حالا دستش تو دست یکی دیگه اس خیلی سخته........خیلی.........

امان از این روزگار...امان از این دنیای نامرد......آی دنیا بیزارم ازت.........................

یاد این حرفش افتادم : "دیدار به قیامت"

ولی کارای خدا و دست روزگار رو میبینی داماد عمه ی من شد که احتمال دیدنمون به هر حال هست..........

ولی ارزو میکنم دیگه هیچوقت نبینمش....تا روزی که طبق ارزویی که دارم بیاد پیشم....از پشیمونی......مطمئنم اون روز میرسه....یه احساسی بهم میگه.........

امروز هم کلی سر همین گریه کردم الانم که دارم مینویسم گریه ام میاد.....اخه این خیلی نامردیه.......

من هیچوقت به اون هیچ علاقه نداشتم .... یا اگه هم داشتم منکرش بودم.....ولی اون واقعأ دوستم داشت...ولی به خاطر یه باور غلطی که من هیچوقت نتونستم واسش توضیح بدم پا پس کشید..........خودش نخاست که بدونه........واسه همینم هست که من میخام یه روزی دوباره روبه روی هم قرار بگیریم......

به هر حال خدایا کمکم کن که بتونم فراموش کنم....نمیدونم چه طوری........ولی  یکی رو سر راهم قرار بده که جای اونو تو ذهن من بگیره که دیگه بهش فکر نکنم ..........

یا " فاطمه زهرا سلام الله علیها "........


جمعه 5 فروردين 1392برچسب:, :: 14:24 :: نويسنده : فرشته

 سلام خدا....

امشب یه شب عجیب بود...

اتفاق عجیبی افتاد....کسی رو دیدم که ارزو داشتم دیگه هرگز نبینمش......

ابوالفضل……..

اره ابوالفضل.......

هیچوقت فکر نمیکردم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه بیاد خونمون........

ساعتای 10 بود که ناصر زنگ زد و گفت ما الان میایم اونجا....

ما هم خیلی جا خوردیم.......اخه ما فردا میخایم بریم مشهد...هیچی تو خونه نداشتیم...اخه فکر نمیکردیم کسی بیاد اینجا....

خلاصه که خیلی بد شد...

محمد هم بیرون بود....

دیگه سریع زنگ زدم بهش و گفتم میوه و شیرینی بخر و بیار ....

حالا اینا رو بی خیال ...

عمه که اومد تو بعدش دیدم ابوالفضل اومد تو....شوکه شدم...ولی اصلأ به روی خودم نیاوردم و خیلی معمولی باهاش احوالپرسی کردم.....

اصلأ انتظار نداشتم....

بعدشم که هی جلوش دلا خم شو این چیز بیار ....

میوه که اوردم اول گفت نه دست شما درد نکنه گفتم بفرمائید بعد روشو کرد به ملیحه و گفت کدومو بردارم؟سیبو برداشت و بعدم گفت با هم میخوریم.....(یعنی ما خیلی عشقولانه هستیم...)

میخاست دل منو بسوزونه که سوزوند...خیلی وقته سوزونده .......بدجوری هم سوزونده.......کاری باهام کرده که امشب از ته قلبم نفرینش کردم.........

امشب شب شهادت حضرت زهراس به روی مجتبی که طفل معصومه خدا رو قسم دادم که به روزی بیفته که بفهمه آه من پشت سرشه و بیاد ازم بخاد که ببخشمش .... و از خدا خاستم یه شوهری نصیبم کنه که از همه جهات از اون بالاتر باشه....

از قیافه...از پول....از تیپ....از خوبی....از همه چی..........

از خدا میخام خودمم به بالاترین سطح علمی برسم.......

امسال کارشناسی....بعدم ارشد....بعدم دکترا....بعدم........

خدایا اینا بزرگترین ارزوم تو زندگیمه.......

خدایا امشب از ته قلبم با تمام وجودم اینا رو ازت میخام...........

خدایا امشب خیلی دلم شکست ... خیلی..... نه به خاطر من..به خاطر دل شکستم بهم لطف کن..........

جمعه 4 فروردين 1392برچسب:, :: 13:51 :: نويسنده : فرشته

 امروز بعدازظهر رفتیم شهرستان.........

خدا رحم کنه.........

الهی به امید تو.............

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : فرشته

 حدودأ 12 ساعت دیگه از سال 91 باقی مونده...........

امروز خیلی خسته شدم بابت کارای خونه و به قولی خونه تکونی.......

امسال هم داره تموم میشه...یک سال دیگه هم گذشت.....ولی خوب بود یا بد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم...!!!!!!!!!!!!!!

از جهاتی خوب از جهاتی بد......

کاش اون روز این حمید مسخره نمیومد و این اخر سال ما رو خراب نمیکرد.....

ولی من الان حس میکنم خیلی از خدا دور شدم...تو این سال جدید میخام خیلی باهاش دوست باشم...خیلی.....

امیدوارم اونم منو به دوستی بپذیره.........

تو سال 92 باید حسابی درس بخونم.... اخه دو تا کنکور مهم دارم که اینده ام همش تو گرو این دو تا کنکوره...خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی پس عاجزانه ازت میخام همیشه و همه جا یار و یاورم باشی......

تو این سال خیلی وقتا از خیلی چیزا و از خیلی ادما دلم گرفته...دلم شکسته....غمش رو دلم حسابی مونده...ولی همشو این آخر سالی میسپارم به تو....خودت میدونی و بنده هات....

به جز ابوالفضل.... هرگز هرگز ازش بابت جریاناتی که اتفاق افتاد راضی نمیشم....به خصوص وقتی که خبر ازدواجشو شنیدم....چون قضیه ی اون واسه من مثل مرگ خاموش بود...بی سر و صدا خفه شدم و مردم....الانم نه واسش گریه میکنم نه اساسی بهش فکر میکنم ولی گاهگاهی که یادم میاد..قلبم درد میگیره درست مثل الان....هیچ احساسی ندارم ها...فقط از درون انگار دارم خورد  میشم............خدایا من نمیبخشمش.....الانم مثل همیشه ازت میخام تا اخر دنیا تا هر روزی که من هستم و اون هست بلأخره یه روزی ما رو دوباره رو به روی هم قرار بده....فقط من و اون...نه هیچ کس دیگه.......خدایا من باید انتقامم رو ازش بگیرم....انتقام که نه فقط میخام یه جوری محتاجم بشه.....حداقل حرفایی که تو دلم موند و نذاشت بزنم رو بگم.....فقط با گفتن تموم این حرفا به اون دلم سبک میشه.......

خدایا از من ناراحت نشی....نگی چه بنده ی کینه ای دارم.....خودت میدونی که من اصلأ کینه ای نیستم .. خیلی زود همه رو میبخشم... ولی این یه مورد رو چند ساله که دارم سعی میکنم فراموش کنم و بی خیالش شم ولی فایده نداره.....

پس خدایا این یه مورد رو به ما خرده نگیر و نادید بگیرش...

البته تو که همیشه همه ی کارهای اشتباه ما رو نادید میگیری...........

یا ستار العیوب.....

خدایا منو ببخش............

منو ببخش برای همه ی روز هایی که به یادت نبودم.........

همه روز هایی که فراموش کردم تو هستی و خیلی کارها رو انجام دادم که نباید انجام میدادم........

همه روزهایی که تو دیدی دارم گناه میکنم و نگاه کردی و به روم نیاوردی که هیچ ابرومو پیش خلقت حفظ کردی و رسوام نکردی....

همه ی روزهایی که کلی باهات قول و قرار گذاشتم ولی خیلی زود همش رو فراموش کردم و بازم تو به روم نیاوردی......

همه ی روز هایی که با دیدن بنده هایی از تو که اصلأ معنی عشق رو نمیدونن و لایقش نیستن خیلی ساده با یک نگاه عاشقشون شدم ولی اونا خیلی ساده از کنارم عبور کردن......

و.....

خدایا منو بابت همه ی اینا ببخش.......

خدایا بابت لطف همیشگیت ازت سپاسگذارم..........

 

خدایا نمیگویم دستم را بگیر....

            عمریست گرفته ای.......

                  از تو خواهش میکنم هرگز رهایش نکنی..........

 

خدایا خیلی مخلصتم....

هیچ وقت تنهام نذار.........

چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, :: 1:21 :: نويسنده : فرشته

وای حس خوبی دارم..........

دیشب پریشب بود به استاد زارع ایمیل زدم و حالشو پرسیدم و بعدم گفتم واسه دفاعیه تون اگه امکانش بود خبر بدین بیایم..........

اصلأ فکر نمیکردم جواب بده...

ولی الان که ایمیلم رو باز کردم دیدم جواب داده............

وای خدای من....

راستی از روز یکشنبه بگم تو دانشگاه...

صبح قرار بود ساعت 7 زهرا بیدارم کنه که به استاد اس بدم واسه کتاب...ولی یادش رفته بود و خلاصه ساعت 7 و 10 دقیقه بیدار شدم و سریع بهش اس دادم...

ساعتای 9 و نیم هم بود که رفتم دانشگاه اتفاقأ مثل دیروزش با هم رسیدیم...

اولش که تو اتاق الوندی بود و منم رفتم اونجا بعد اول که اذیتم کرد و گفت فکر کنم نیاوردم و... بعدم کتاب رو داد بهم که یه دفعه دیدم یثربی اومد تو............

خلاصه کلی چرت و پرت گفتن واسه تعطیلی اون روز و این هفته..اونا 4 تا استاد بودن و من تنها .... من فقط میخندیدم و نمیدونستم چی جوابشون رو بدم!!!

خلاصه اش که بعد رفتیم تو اتاق اساتید و مقاله ام رو با استاد ابراهیم... بررسی کردیم و کلی چرت و پرت هم گفتیم ...اتفاقأ همون استادی که اون روز که پروفسور از امریکا اومده بود دیدمش و خیلی خوش تیپ بود هم اونجا بود و همش به ما نگاه می کرد ...........

وای چی میشه اگه............

واسه پروژه ی پایگاه هم بهش گفتم گفت خودم یه پروژه ی نصفه دارم میخای تا بهت بدم کاملش کنی منم از خدا خواستم و گفتم واسم بفرسته.......

بعدم که از دانشگاه اومدم و راه افتادم اومدم مشهد........

مامان هم که هفته ی پیش عمل کرده الان بهتره الحمد لله.......

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : فرشته

وقتی کــه نیستی 


شکـــــ دارم که بیایی


وقتی هم که می آیــــی


مطمئن نیستـــــــم که میمانی


وقتی هــــم که میروی


نمیدانم که باز میگردی یا نــه


این دو دلــــــــی ها


دو راهـــــــی ها


دوگانگـــــی ها


مرا خواهد کشت..


بیـــــــــــا


و یا


یک بار برای همیشه نیـــــــــــا…!

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 23:46 :: نويسنده : فرشته

 باز دانشگام....

واسه پروژه ی ابراهیم زاده مجبور شدم دوباره بیام....

دیروز بعدازظهر مامان رو بردیم دکتر و بعدش هم من رو اوردن ترمینال و منم اومدم...داداش میخاست بیاد ولی بهش گفتم برو مامان رو ببر خونه من خودم میرم....

رفتم داخل ترمینال ماشین نبود.... ولی گفت تا نیم ساعت دیگه احتمالأ بیاد همونطوری داشتم قدم میزدم که یهو حمید رو دیدم....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو راستای دیدش بودم...باید همونجا خودم رو یه جوری گم و گور میکردم ولی....

ولی از جام تکون نخوردم و همونجا وایستادم تا منو ببینه...

منو دید...

ولی من طوری رفتار کردم که انگار ندیدمش...

دیدم داره به گوشیم زنگ میزنه....رد دادم....

خیلی زنگ زد ولی من جواب ندادم...

یه دفعه دیدم روبروم وایستاده...!!!!!!

سلام کرد ولی بهش گفتم برو....

کلی التماس کرد که بیا بریم یه جا میخام باهات حرف بزنم........

منم بلأخره خر شدم و رفتم و یه جا رو صندلی نشستیم...

کلی چرت و پرت گفت......

منم مدام بهش بی محلی کردم و هر چی گفت خلافشو گفتم...

بعدم اومدیم بیرون و من سوار شدم و اومدم..........

اون چند دفعه بهم گفت : دوستت دارم.. ولی من یه دفعه هم نگفتم...این خیلی ناراحتش کرده بود...

ولی عذاب وجدان گرفتم...یعنی نمیدونم یه حس الکی بهم میگفت که بهش اس بدم....

خلاصه بهش گفتم شارژ ندارم و اونم واسم انتقال داد... و بهش اس دادم...

گفتم نمیخام الکی وابسته ات کنم... هنوز که هیچی معلوم نیس...اگه به هم نرسیدیم چی؟؟ 

و...

خلاصه توجیهش کردم....

شب هم یه دو سه ساعتی با هم اس ام اس بازی کردیم....

البته بیشترش رؤیا پردازی بود.......

 

شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, :: 8:9 :: نويسنده : فرشته

هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!

 

چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : فرشته

الان خونه ام.....

امروز واقعأ مردم از خستگی...صبح که با زهره رفتم دکتر...ظهر هم هنوز که اومدم باز با داداش رفتیم واسه مامان وقت گرفتیم...

نمیدونم چرا اینقدر مریضی تو مریضی شده...

خدایا خودت همه مریضا رو شفا بده...

دیروز از صبح که رفتم دانشگاه مهدیه میگفت باهات کار دارم...منم حدس زدم راجبه زحمتکش(همکلاسیم که ازم خواستگاری کرد..) باشه ولی خب هیچی نگفتم...

خلاصه بعد از کلاس سیستم عامل همه رو دو در کرد و منو نگه داشت و گفت وایستا با هم بریم..منم وایستادم..

از پله ها که رفتیم پایین دیدم پسرا همشون وایستادن..مهدیه هم با یک کدومشون کار داشت..خلاصه اون وایستاد ولی من اصلأ نگاه نکردم و راهم رو ادامه دادم مهدیه دم در سالن بهم رسید...

داشتیم صحبت میکردیم که وکیلی و زحمتکش از کنارمون رد شدن..

خلاصه مهدیه گفت که اره از ترم پیش تو رو میخاد.. و اون و ایزدی که صحبت میکردن راجبه ما دو تا بوده...و..

ولی من همون اول گفتم جوابم منفیه..

کلی گفت نه حداقل بذار بیاد...

خلاصه هینطور داشتیم صحبت میکردیم که دیدم این دو تا دوباره برگشتن و رفتن طرف دانشگاه..

وکیلی رفت داخل ولی زحمتکش همونطوری رو به ما وایستاده بود و داشت نگامون میکرد...

حرفامون که تموم شد دیدم اونا هم دارن از دور میان..حس کردم داره میاد که باهام صحبت کنه ولی نموندم و سریع رفتم...(چقدرم این روز اخری خوش تیپ کرده بود...پیرهن سفید و...)

منم سریع رفتم خوابگاه و وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه...

تو راه خیلی دلم گرفته بود..کلی گریه کردم..

کلی فکر کردم...

به زحمتکش...به حرفای مهدیه...به خودم...به خانواده ام...به شرایط... بیشتر از همه به ابوالفضل و ملیحه که الان تو اوج عشق و عاشقی ان...شنبه میخان عقد کنن...

به اون که فکر میکردم حالم از هر چی پسره به هم میخورد...یادم میفتاد که من تصمیم گرفتم دیگه هیچ پسری رو تو قلبم راه ندم....

مهدیه گفت احتمالأ تو عید بیان واسه خواستگاری...

جواب من که صد در صد منفیه...

چون همونطور که گفتم تصمیم گرفتم دیگه هیچ پسری و هیچ ادمی رو تو قلبم راه ندم................................

خدایا نمیدونم دارم چیکار میکنم...خودم رو به تو میسپارم........................

چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : فرشته

 امروز اخرین روز دانشگاس......

بعداز ظهر دارم میرم خونه.........هوراااااااااااااااااااااااااااااا

میخام برم درس بخونم حسابی........

خدایا کمکم کن....

احتمالأ تا چند وقت نتونم بنویسم.....

فعلأ خدافظ............................

سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : فرشته

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت......

در واقع هیچ احساسی ندارم........

فقط..............

الان داداشی اس داد که ملیحه عروس شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با ابوالفضل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یاد خاطرات افتادم......فقط اون روزا داره از جلو چشمام رد میشه ولی هیچ احساسی ندارم.....

جالبه یاد اون روزا افتادم...

حرفایی که بهم گفت و نتونستم هیچ دفاعی از خودم بکنم.............

چیزایی گفت که حقیقت نداشت..........

من راجبه اون باختم.....

خیلی هم بد باختم بهش........

کاش هیچوقت شمارشو نداشتم..........

کاش نرگس هیچوقت تو زندگیم نبود.........

کاش اون روز به حرف زهره نمیکردم و بهش اس نمیدادم........

کاش وقتی اس داد جوابشو نمیدادم..........

کاش من نمیرفتم شبیه خونی..............

اصلأ کاش هیچ وقت به حرف زهره گوش نمیدادم و به حمید زنگ نمیزدم...........

کاش.................

هنوز این حرفش یادمه : "دیدار به قیامت...."

و این حرفش : "از اون دفعه ای که گفتی خودم بلدم لامپا رو خاموش کنم ازت خوشم اومد..."

از نگاهاش تو مسجد.............که باعث شده بود همه بفهمن..................

من بازم خراب کردم.............

یه مدته دارم چوب اشتباهاتم تو چند سال پیش رو میخورم.......

کاش اون موقع به اندازه ی الان عقل داشتم..........

خدایا شکرت.....

میدونم :‌ "خودم کردم که لعنت بر خودم باد......."

جالبه خانوم پاشیبم بهم گفت : تو واسه همه تو قلبت یه جایی میذاری.........

من آدم ساده ای ام.....فکر میکنم همه مثل خودم ان ......... ولی افسوس که همه گرگ ان...........

تو این دوره زمونه باید گرگ باشی.......بره باشی میخورنت......نابودت میکنن.........

من بره بودم...............

نابودم کردن............

خسته ام خیلی خسته ام........

کاش ............ و باز هم کاش.........

من خواستم آدم باشم.......خواستم ساده باشم........خواستم رو راست باشم.........

ولی تو این دوره زمونه اگه بخای اینجوری باشی......اگه بخای آدم باشی.............

هیچی ازت نمیمونه.............

از این به بعد میخام گرگ باشم............بره بودن یا در واقع آدم بودن بسه................دیگه نمیخام هیچ کس تو قلبم جایی داشته باشه.............

هیچ کس...............

آدم ها و البته گرگ های این دوره زمونه ارزش خوبی رو ندارن..............

میخام قلب منم مثل خیلیای دیگه سنگی بشه...........

میخام سنگش کنم...............

وای ولی کاش میتونستم اینطور باشم..............

میخام ولی مطمئنم نمیتونم......چه طور یک عمر باورم رو عوض کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا من کجا دارم زندگی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینا کی ان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینا آدم ان یا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شایدم کار اونا درسته!!!!!!!!!!!!!!!!!نمیدونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به هر حال خدایا بنده هات دلمو شکستن ......... کار ندارم اصلأ قضیه چی بود و چی شد.............چون الان دیگه هیچ فایده ای نداره.........اون ازدواج کرد و تموم.............

ولی خدایا منحقمو از تو میخام .......... حق دل شکسته امو............حق چشمایه خیسمو..............

حق اینا رو از تو میخام.........چون اونا بنده های تو ان.......بزرگترشون تویی............

خدایا حقمو ازشون بگیر..................

 

 

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : فرشته

وای یه اتفاق خنده دار...........

یه موقعیت رسمی برای اولین بار........

وای خدای من کاش هیچوقت همچین اتفاقی نمیفتاد..........

امروز بعد از کلاس شبکه با عاطفه و الهام اومدیم پایین و داشتیم میومدیم خوابگاه که تو راهرو طبقه پایین زحمتکش همکلاسیم از عقب اومد و صدا زد : خانوم .....؟؟؟

من خیلی تعجب کردم اخه من در طول سه ترمی که گذشت تا حالا یک دفعه هم با پسرای کلاسمون حرف نزدم.....

خلاصه وقتی برگشتم و دیدمش خیلی شوکه شدم ولی گفتم حتمأ جزوه ای چیزی میخاد.....

گفت : میشه یه لحظه؟؟؟

اومدیم کنار راهرو و واستادیم....

گفت : چه جوری بگم ؟؟ (داشت میمرد از استرس.....) من چند وقته ازتون خوشم اومده....اگه میشه میخاستم شماره تون رو داشته باشم.......

گفتم : نه شرمنده من نمیتونم شماره ام رو بدم به شما.....(و اومدم  برم که.... )

گفت : نه به خدا منظوری نداشتم...منظورم این نبود منظورم این بود شماره بدین که خانواده ام تماس بگیرن....

منم موندم باید چی بگم؟؟؟؟!!!!!!!!!!

چند لحظه همونجور ساکت موندم.....

گفتم : اخه.....

نهایتأ میتونم شماره داداشم یا مامانم رو بهتون بدم....

گفت : میخان من شماره خاله ام رو بدم بهتون؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم گفتم : آخه من شماره خاله ی شما رو میخام چیکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت : خب پس یه شماره بدین............

منم شماره مامان رو دادم.........

و سریع خدافظی کردم و اومدم..............

اومدم و سریع به مامان زنگیدم... و قضیه رو گفتم.......جالبه بر خلاف زهرا و زهره که همیشه که همچین اتفاقی براشون میفتاد زنگ میزدن و میگفتن مامان کلی ذوق میکرد و امارش رو میگرفت هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط گوش کرد....ولی من در عوض با کلی خنده و ذوق گفتم.....

انتظار داشتم منم مثل اونا باشم....یه جورایی داشتم با افتخار میگفتم....این واسم خیلی بود....بعد از اون همه دست انداختن خیلی خوشحال شدم که حداقل همچین اتفاقی افتاد....

ولی مامان هیچ عکس العملی نشون نداد....و اخرش من گفتم : نباید شماره میدادم؟گفت : نه دیگه نباید میدادی ...

بعدم که من گفتم :زنگ زد خیلی قشنگ بگین دخترم میخاد درس بخونه...گفت :خب اگه میخای که ....

از این حرف خیلی حرص ام گرفت....

بعدم گفت : خدافظ

بعدش سریع با ذوق به زهرا تک زدم زنگ زد همون اول میگه : زود باش شارژ ندارم...خورد تو پرم......

قضیه رو واسش گفتم اونم خیلی بی تفاوت گفت : بشین درستو بخون .......و خدافظی کرد..........

وای خدا .........نمیدونی چقدر دلم گرفته.....اشکام دارن تموم میشن بس که ریختن...........خدایا  کاش............

اولش از اینکه اون به خودش اجازه همچین کاری رو داده اعصابم خورد بود ولی الان از رفتار مامان و زهرا بیشتر ناراحتم و دارم میتکرم..........

جالبه از حرف زهرا که میگه : لازم نکرده به این چیزا فکر کنی...........بشین درستو بخون.......

وای که از این جمله متنفزم دیگه.......

نمیدونم تا کی میخان فکر کنن من بچه ام............

به خدا من بزرگ شدم......به خدا دیگه بچه نیستم..............

خدایاااااااااااااااااا

واقعأ کمککککککککککککککککک.....

خدایا تو ام فکر میکنی من هنوز بچه ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:0 :: نويسنده : فرشته

سلام........

ترم جدید و در واقع ترم اخر هم شروع شد.........

باورم نمیشه که دیگه ترم اخره و تموم که بشه تمومه........

البته تموم که نمیشه چون انشاالله در مقاطع بالاتر قبول میشم و هیچوقت واسم ترم اخر نیست....انشاالله...

این ترم خیلی احساس تنهایی میکنم.....خسته ام....حوصله ندارم....الانم که گریه ام میاد....

امروز با دو تا استاد جدید داشتیم که به گمونم مجرد ان... ولی به درد انچنانی نمیخورن...یکی ریز و میزه است...اون یکی هم زیاد جالب نیس قیافه اش.......

در مورد پروژه ام با ابراهیم زاده صحبت کردم...اونم گفت الان کاراتو بکن و تابستون بردارش.......

تو مباحث با سحر هم گروه شدم...الانم بیشتر به همین خاطر احساس تنهایی میکنم....حوصله اشو ندارم...از الان داره خود شیرین بازی در میاره....امروز سر کلاس پیشم نشسته بود داشتم دیوونه میشدم...هر چی من میگم اونم تکرار میکنه...خسته شدم از دسته همه...از زندگی...از ادما....از همه و همه...

کاش اینجا اخر خط بود و تموم میشد...

به قول رضا صادقی : وایستا میخام پیاده شم.............

راستی اینم بگم زهرا و رضا با هم اشتی کردن...دیروز رضا زنگ زد و عذرخواهی و تشکر کرد....

دیگه خلاصه اینکه : حال خوبی ندارم.............

کاش یکی بود که........که.......که الان کنارم بود و بهم ارامش میداد....

همین........

چیز زیادیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

خدایا کمکم کن.......

یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : فرشته

 الان دم آشپزخونه ام....

جالبه وایرلسش فقط دم آشپزخونه میگیره......

اخی الان دارم فایل عکسا و فیلم ها رو واسه حمیده میفرستم....

دلم واسش تنگ شده...

واسه مهربونیاش....واسه لهجه شیرین یزدیش....واسه مسخره بازیامون.....

روزی که اومدم طفلی رو سر کار گذاشتیم....من حلقه دستم بود الکی بهش گفتم با علی نشون کردم....شاسکول باور کرد و به حمیده اس داد بیچاره زنگ زد  و خودشو به زمینو زمان زد که سر کارم گفتم نه...

خلاصه باورش شد و کلی خوشحال شد و تبریک گفت..

ولی الان راستشو بهش گفتم...

شاید این هفته برم خونه...

زهرا و رضا باز زدن به تیپ و تاپ هم....اه اه اه ...مسخره اش رو در اوردن........

نمیدونم چیکار کنم........

خدایا خودت ادمشون کن.......

پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : فرشته

تازه از راه رسیدم........

اومدم دانشگاه دوباره...

زود تموم شد تعطیلات........

فرشته ی بی شعورم رفت آزاد.......خیلی تنها شدم......

راستی فعلأ بچه ها رو گذاشتم سر کار گفتم با علی نشونی کردم

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : فرشته

گوشه ای از زندگینامه من

يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد ...
می توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذيرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!


چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : فرشته

تلخ میگذرد.........

این روزها را میگویم.....

که قرار است از تو که آرام جان لحظه هایم بودی......

برای دلم یک انسان معمولی بسازم............

امروز حمیده رفت..........

با انتقالیش موافقت شد....

رفت و ما رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت.......

الان تو اتوبوسم و دارم میرم مشهد...

دیروز ظهر آقا محسن و مامان حمیده رسیدن...ساعتای 2 بود که حمیده رفت بیرون و ما هم خوابیدیم....

در ضمن دیروز بعدازظهر منو فرشته رفتیم بیرون و واسه حمیده یه تابلو خریدیم....خیلی قشنگ بود...بعدم سفارش دادیم آقای محمدزاده(گلرنگ) روش نوشت:

آنکه دوستش داشتیم....

آنقدر با گذشت بود

که از ما هم گذشت...

اکیپ 6 تایی 211 ت...ح...

خیلی قشنگ شد خیلی ...

خلاصه دیروز ظهری ما خواب بودیم که حمیده اومد و بیدارمون کرد...بلند شدیم دیدیم با مامانش اومدن...محسن هم رفته بود خونه خطیب..

خلاصه ساعتای 5 بود که محس اقا اومد و از خوابگاه زدیم بیرون...خیلی خنده دار بود:

5 نفر عقب :من،فرشته،عاطفه،زهرا،معصومه

 3 نفر جلو :حمیده،محسن،مامان حمیده

خلاصه رفتیم و ما رو دم باغ ملی پیاده کردن و رفتن ما هم رفتیم تو باغ ملی و یکم چرخیدیم و بعدش رفتیم نارنج بستنی خوردیم و رفتیم گشتیم تو مغازه ها و این ور و اون ور.....و کلی اسکل بازی در اوردیم.........

خلاصه بعدم رفتیم و کادوی بچه های کلاسشون که شکیبا گرفته بود رو عوض کردیم و به چاش کتری و قوری گرفتن......

بعدم رفتیم ساندویچ گرفتیم و رفتیم خوابگاه.....

وسایلامون رو جمع کردیم و منو فرشته رفتیم و کادوی حمیده رو اوردیم.. هممون پشت تابلو واسش نوشتیم...

وای خیلی شب به یاد ماندنی ای بود...

تا شروع کردیم به نوشتن گریه ها شروع شد....

کلی گریه کردیم.....

امروز صبحم بلند شدیم و بدرقه اش کردیم و رفت....

بازم کلی گریه کردیم...

الانم که دارم مینویسم داره گریه ام میاد....

حمیده خیلی دوست خوبی بود....

دوست یزدی...

یزدی ها خیلی ادمای خوبی ان....

حمیده خیلی مهربون بود...

خیلی خوب بود...

کاش نمیرفت....

کاش میموند پیشمون.....

به هر حال خدایا به تو میسپارمش.....

جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : فرشته

 امتحانام تموم شد.....................

خدا رو شکر امتحانام بلآخره تموم شد...

راحت شدم...

فقط فردا پروژه ی سی شارب رو تحویل میدم و شب هم میمونیم چون حمیده انتقالیش جور شده و میره دیگه..

جمعه صبح پرواز به سمت خونه...................

نمره هام هم الحمدلله خوب شده...

یعنی تا حالا تو دخترا که فکر کنم بالاترین نمره باشم البته نجمه رو نمیدونم...........

خدایا شکرت..........

خدا کنه نرم افزار عملی رو هم خوب بشم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا

فدای خدای مهربونم که تنها کسیه که هیچ وقت تنهام نمیذاره...

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : فرشته

  

موضوع جدید

تف به هر چی رفاقت و نامردیه............

باور کن دیگه حالم از هر چی رفیق و رفاقته به هم میخوره...........

هر کس به طریقی دل ما میشکند

بیگانه جدا دوست جدا میشکند

بیگانه اگر میشکند حرفی نیست

از دوست بپرسید که چرا میشکند...

امروز امتحان اسمبلی داشتیم.....پنجشنبه برنامه....جاتون خالی هر دوشو گند زدم.........

خیلی بد شد.......

امروز بعد از امتحان با فاطی رفتیم بیرون و ساعتای 1:30 برگشتیم و سریع رفتیم سلف.... دیدیم عجب صفیه....

یه دفعه دیدیم بچه ها(حمیده،زهرا،عاطفه،معصومه)تو صف ان...خوشحال شدیم و بدو بدو رفتیم و کارتامون رو دادیم بهشون که در کمال تعجب دیدیم زهرا بهشون گفت : محل ندین... و دیدیم همشون در کمال بی محلی گفتن :نه کارتاتون رو نمیگیریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اولش فکر کردیم دارن شوخی میکردن ولی بعد از کلی مسخره بازی باهاشون دیدیم نه دارن واقعی میگن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ما هم واقعآ بهمون برخورد و خودمون رفتیم ته صف وایستادیم...........بعدش عاطفه اومد و گفت : بدین ....

ولی ما واقعآ ناراحت شدیم و خودمون تا 2:30 تو صف وایستادیم.....

بعدم الان که هنوز با هم قهریم........

فکر میکردیم حداقل وقتی میایم خوابگاه خودشون میان و با مسخره بازی آشتی میکنن

ولی باز هم در کمال تعجب وقتی اومدیم دیدیم همشون تخت خوابیدن و وقتی هم بلند شدن تازه به جای اینکه ما ناراحت باشیم اونا باد داشتن....ما هم فعلآ که قهریم...................

رو این بحث رفاقت چند دفعه شده ضربه میخورم ولی باز هم آدم نشدم....اینم یه بار دیگه..........

باز هم تصمیم میگیرم واسه هیچکی ارزش قائل نشم ولی میدونم که بازم جای جاش خر میشم....

باید واسه کسی ارزش قائل بشی که واست ارزش قائل باشه....

"برای انسان ها همان قدر باش که هستند بیشتر که باشی باعث سوء تفاهم و خیلی چیز های دیگر میشود...."

کاش من اینو بفهمم که خیلی ها ارزش خیلی چیزها رو ندارن...........

...........................

خدایا بازم شکرت....اینم رو بقیه...........................

سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : فرشته

 خیلی دلم گرفته ...... هوای گریه دارم........هوای دل بریدن.....

   

خدایا بازم خدایا...................

 

 

 

نمیدونم نمیدونم خدا چی صلاح میدونه که من باید همیشه تنها باشم...خسته ام از تنهایی خسته.....به خدا خسته ام......

  

خیلی دارم جلو خودمو میگیرم که به حمید زنگ  نزنم

 

 

هر چند نبودش بهتر از بودنشه.....

 

در کل خیلی دارم خودمو تحمل میکنم که تنها باشم تا وقتی که خدا خودش منو از تنهایی در بیاره ....

آخه من به خدا قول دادم.....

ولی نمیدونم تا کی باید آزمایش بشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا من که بهت گفتم من بنیه اش رو ندارم......من توانش رو ندارم.......خیلی بهم سخت نگیر......من تموم سعی خودم رو میکنم ولی خیلی میترسم خیلی میترسم که نتونم سر قولم بمونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه طبق قراری که با زیزیگولو گذاشتم ساعتای 9 رفتم دانشگاه و رفتم کتابخونه و بهش اس دادم که کتابخونه ام و منتظرتون.

قبلش اون روز از کژان پرسیدم که امتحانشون چقدر طول میکشه ؟اونم گفت محاسباتیه و شاید تا 10:30-11 طول بکشه....

به هر حال اولش که بچه های تولیدات از امتحان اومدن و همشون اومده بودن تو کتابخونه.....خیلی استرسم گرفته بود...گفتم اگه الان بیاد بچه ها میبینن و میرن به گوش بچه های کلاس میرسونن و خیلی بد میشد.......

خلاصه با کلی استرس و دعا و توکل بچه ها رفتن و اونم هنوز نیومد

حالا من دستشوییم گرفته در حد تیم ملی.......

دیگه منتظر موندم که اذان بشه و نماز بخونم و برم دستشویی...آخه وضو داشتم...

دیگه به بدبختی رفتم نماز خوندم و رفتم بالا و به افسانه گفتم که میای بریم دستشویی؟اونم بیچاره بلند شد که باهام بیاد...

همون موقع نگاه گوشیم کردم دیدم زیزیگولو اس داده که :دارم میام...

وای گفتم هیچی دیگه من که با این دستشویی نمیتونم اصلآ بشینم چه برسه که درس گوش بدم....به افسانه گفتم بدو سریع بریم.....

رفتیم ولی...........

پایین دیدم با دوستاش وایستاده....منو دید و سریع دوید و اومد پیشم و کلی عذرخواهی کرد و منم دیگه روم نشد چیزی بگم افسانه که رفت طرف دانشگاه منم با زیزیگولو با هم برگشتیم بالا.........

بهش گفتم :امتحان چطور بود؟گفت:ای بابا امتحان خوب بود ولی من بد دادم.......

بعدشم از دم در با کلی تعارف نرفت و اول من رفتم...بعدش من رفتم طرف سالن مطالعه خانوم ها که لب تابم رو بیارم میبینم اونم داره دنبالم میاد...برگشتم و گفتم شما بفرمایین اونجا بشینین تا من برم سیستمم رو بیارم.....

خلاصه رفتیم تو قسمت عمومی نشستیم ........

اولش گفتم :نخندین به پروژه ام...

اونم گفت:نه چرا بخندم؟درسته من خیلی میخندم ولی دلیل نمیشه که به پروژه ی شما بخندم...

گفتم :نه آخه سطحش از سطح شما خیلی پایینتره....

گفت:نه مگه من سطحم چیه؟من اصلآ سطح ندارم من سطحم اصلآبالا نیس هیچی بلد نیستم....

(خیلی از این اخلاقش خوشم میاد...اصلآ خودشو نمیگیره...)

خلاصه کلی چرت و پرت گفتیم و پروژه ام رو درست کرد....

و اولش هم بهم گفت:"شما برنامه نویس بزرگی میشین...."

منم کم نیاوردم و گفتم : "اتفاقآ چند نفر دیگه هم اینو بهم گفتن..."

دیگه یه تیکه هی دستش به موس میخورد و خراب کاری میشد...

گفت:ای بابا حتمآ با خودتون میگین این پسره لب تاب ندیده اس...آره والا اگه لب تاب داشتیم که اینجا نبودیم شریف بودیم....

منم گفتم :ایشاالله ارشد شریف قبول میشین و از دست ما هم راحت میشین

گفت:مگه شما دعا کنین..

گفتم:من که واقعآ همیشه دعاتون میکنم...شما خیلی به ما لطف داشتین...هر وقت سوال داشتیم جواب دادین و...

اونم گفت: خواهش میکنم اختیار دارین ایشاالله شما هم موفق باشین..

گفتم:ایشاالله شما واسه ما دعا کنین ما واسه شما...

گفت: باشه...اتفاقآ میگن دیگه اگه واسه کسی دعا کنی دعات مستجاب میشه..پس من واسه شما دعا میکنم شما واسه من.......

دیگه کلی صحبت کردیم...تا نزدیکای 1:30 اونجا بودیم و بعدشم تشکر کردم و رفتیم...

بعدش وقتی اومدم خوابگاه خیلی احساس خوبی داشتم ....

بهش اس دادم:امروز کلی انرژی مثبت بهم دادین،لازم دونستم ازتون تشکر کنم!

مرسییییییی...............

منم رسیدنتون به بالاترین قله های موفقیت رو از ته قلبم آرزو میکنم ...

بازم ممنون..

اونم جواب داد:خواهش میکنم،واقعیت بود.ممنون ممنون.همچنین

 

امروز یکمی دقت کردم واقعآ چشماش محشره....

  

اصلآ نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم...اصلآ...

 

وای که اگه اونا چشمایه یه دختر بود.................

 

 

عسلی واقعآ عسلی.....

 

خیلی پسر خوبیه....با وجود اینکه یکم شاسکول میزنه ولی فکر میکنم قلب پاکی داره....

خدا خودش کمکش کنه...همونطوری که اون به من کمک کرد....

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

باز هم

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

....................................

سه شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : فرشته

حس میکنم باید کارگردان میشدم...

                 نمیدانم چرا هر کس به من میرسد بازیگر است.......

 

دلم خیلی گرفته....خسته شدم از تنهایی...

تا کی آخه باید تنها باشم.... داشتم طراحی میخوندم ولی حس میکردم هیچی نمیفهمم...اعصابم خورد شده بود...اومدم تو اتاق و بازم مثل همیشه یه نگاه به گوشیم انداختم اما بازم مثل همیشه دریغ از حتی یه تک چه برسه به اس ام اس...........

خیلی احساس تنهایی کردم دوست داشتم اون لحظه یکی بود که باهاش حرف میزدم و اونم بهم انرژی مثبت میداد....اما هیچکس رو نداشتم که باهاش صحبت کنم.............

خیلی حس بدی داشتم.....گفتم زنگ بزنم به استاد زا... و سوال سی شاربم رو بپرسم....تا هم سوالم رو پرسیده باشم هم از دلتنگی بیام بیرون...شماره اش رو گرفتم ولی هنوز بوق نخورده بود سریع قطع کردم............

دیدم سریع خودش زنگ زد...............

وای............

جواب دادم گفتم میخاستم الان زنگ بزنم قطع شد....گفت نه بگو منم منتظره زنگ کسی بودم......خلاصه خیلی سریع سوالمو پرسیدمو قطع کردم...........

حالم بیشتر گرفته شد.....

خدایا دارم دیوونه میشم..........من عاشقشم...........

خدایا چرا من شدم کارگردان؟؟؟؟چرا هر کی سر راهم قرار میگیره با دلم بازی میکنه؟؟؟؟چرا باید همه ی کسایی سر راه من قرار بگیرن که نمیتونن واسه همیشه پیشم باشن؟؟؟؟؟و در نهایت با وجود این همه افرادی که دور و بر من هستن و رابطه ی خوبی با من دارن من همیشه تنها هستم؟؟؟؟؟؟چرا ؟؟؟؟؟؟؟

خدایا چرا جوابمو نمیدی؟؟؟؟؟؟؟

خدایا خسته ام.................

باور کن خسته ام......

میدونم حکمتی داره میدونم حتمآ داری امتحانم میکنی ولی من طاقتش رو ندارم....نمیتونم.........سخته خدا....سخته...........

کلی امشب گریه کردم...مثل خیلی شبای دیگه........خدایا گریه هامو ببین...به این چشمام رحم کن..........

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

از این بلند تر چطوری صدات کنم؟؟؟؟؟

بازم دلت میاد خدا؟

بعدشم اس دادم به زیزیگولو واسه پروژه ام گفتم که گفت 20 ام بیار.........

با همه ی اینا بازم شکرت..................

شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 22:14 :: نويسنده : فرشته

امروزم باز از اون روزا بود.............

هفته پیش ابراهیم زاده گفت که امروز میاد واسه جزوه دیگه.... قرار بود من بهش اس بدم....

دیشب بهش اس دادم:سلام استاد شبتون بخیر.خانوم مهندس... ام.فردا چه ساعتی میان دانشکده؟

بعد از یه دو سه ساعتی جواب داد:سلام. خوبید؟نیازی نیست دیگه.سوالات طرح شد.ممنون

منم جواب دادم:ممنون-وای آخه چرا؟!!!!!!!من از اون روز کلی ذخیره خوندم که فردا بیام سوالامو ازتون بپرسم!!!!!!

در ضمن واسه خونتونم میخاستم باهاتون صحبت کنم واسه چند تا از بچه ها....دیگه اصلآ نمیان دانشکده؟

جواب داد:چرا میام ولی جزوه دیگه نمیخام.حدود ساعت 11 میام.

وای که داشتم از خوشحالی میمردم.....

امروز صبح ساعت 10 و نیم آماده شدم و رفتم...رآس 11 اومد و اول رفت اتاق فرهاد و بعد از چند دقیقه ای اومد و یه نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و سوالامو پرسیدم....بعدشم اومدیم بریم که من وایستادم بیرون واسش گفت دیگه چیه خانوم... (-:

خلاصه تا پایین تا جای ماشینش با هم رفتیم...و صحبتیدیم....

آخرش داشتم تشکر میکردم فقط سرشو تکون میدادو میخندید(تو دلش حتمآ میگفت نمودی ما رو برو بابا برو...آخه خداییش خیلی حرف زدم باهاش....)

وای ولی گفت امتحانم رو سخت آوردم....من میخام 20 بشم....فقط 20.....خدایا کمکم کن..................

در کل روز خوبی بود...............شکر.........

شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : فرشته

فرجه هاست و حسابی سرم شلوغه..........

از اون روز همش ذخیره خوندم و روی پروژه ی سی شارب کار کردم....

خدا کنه فردا استاد ابراهیم زاده بیاد...............

خدایا کمکم کن..........

مخلصتم دربست....

راستی دیروز خانوم پاشیب اومد و باهاش در مورد استاد زا.. صحبت کردم.... بهش گفتم تصمیم گرفتم که کلآ یه مدت کات کنم و نبینمش تا فراموشش کنم...

اما اون گفت:نه اگه قرار باشه هر کی میاد تو زندگیمون رو کات کنیم که دیگه کسی نمیمونه... گفت تو داری از اون انرژی مثبت میگیری اونم از تو....احتمالآ تو شبیه یه نفر تو گذشته ی اونی و اون هم شبیه یه نفر تو گذشته ی تو...

گفت باهاش رابطه ات رو حفظ کن و ازش انرژی بگیر ولی فکرتو جهت دار کن...

خیلی قشنگ حرف زد...

حالا خیالم راحت شد چون گفت اون مردی که گفته رو زندگیم اثر میذاره اون نیست یکی تو گذشته امه که افکارش داره روم تآثیر میذاره...بعدم گفت تو زندگیم چند تا تعجزه اتفاق میفته.......

خدایا خیلی دوستت دارم...این چند روزه فکر میکنم یه ابسیلون بهت نزدیکتر شدم........

شکرت....

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : فرشته

سهراب گفتی: چشمها را باید شست... شستم ولی.............! گفتی: جور دیگر باید دید............ دیدم ولی............! گفتی زیر باران باید رفت.... رفتم ولی.....! او نه چشمهای خیس و شسته ام را... نه نگاه دیگرم را... هیچ کدام را ندید!!!!! فقط زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: دیوانه ی باران ندیده !!!

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : فرشته

 

زخمی بر پهلویم است ، روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب می خورم و همه گمان می کنند که می رقصم . . .
دکتر شریعتی

 

 

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : فرشته

امتحان نرم افزار عملی بد نبود..........

خدا کنه خوب تصحیح کنه....در طول امتحان مستقیم نشسته بود و منو نگاه میکرد.... منم اعصابم خورد شد سرمو کرده بودم اون ور......

بعد بلند شد اومد روبروم وایستاد....

آخر امتحانم فقط از من پرسید : امتحان خوب بود؟آسون بود؟

گفتم :بد نبود استاد...

خدا کنه خوب بشم.........

امروزم با استاد ابراهیم... کلی حال کریم...

به قول بچه ها من با استادا حال میکنم استادام با من..........

امروز صبح رفتم پروژه آزمایشگامو دادم...بعدش تا ناهار بیکار بودم و نمیرزید بیام خوابگاه.. با بچه های برنامه یکی رفتم سر کلاس ابراهیم زاده...البته قبلش رفتیم دفاعیه حسینی...موضوع خوب و جالبی بود...بعد دیگه سر کلاسشم چند تیکه با هم صحبت کردیم و از برنامه هاش اشکال گرفتم ولی درست بود و ضایع شدم....

بعد از کلاس باهاش رفتم بیرون و پرسیدم ذخیره تا کجا امتحان داریم؟که اونم گفت تا آخرین نقطه ای که گفتم.... و خلاصه همونجوری رفتیم پایین تا اتاق اساتید...گفت جزوه اتو بده چون من اصلآ نمیدونم بهتون چی گفتم... منم گفتم همرام نیس...بعدم از خونه اش گفت و... منم گفتم اگه اونجوریه که میایم و بعدم شما بشین استاد خصوصی هر وقت سوال داشتیم سریع میام پایین ازتون میپرسیم...

بعد گفت شنبه بهم اس بده گفتم خب شما اس بدین اگه اومدین تا من بیام..میگه شمارتونو ندارم خانومم همه اس ام اس هامو پاک کرده.....منم گفتم چقدر زن ذلیلین شما.... و کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم....

بهش اس دادم خانوم... گفت اوووو چه خودشم تحویل میگیره:خانوم.... گفتم پس چی ؟

حالا قرار شده شنبه بیاد....

کلآ خوب بود.....

دیگه فرجه هاس میخام بشینم حسابی بدرسم...

بهش گفتم میخام ذخیره 20 بشم....

خدایا کمکم کن......

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 20:57 :: نويسنده : فرشته

فردا امتحان نرم افزار دارم...........

هیچی بلد نیستم........

خدااااااااااااا......

میترسم بیفتم...............

راستی دیشب عاطی حالش بد بود ساعت 1 شب بردمش دکتر..........

انصافآ هم نمود ما رو این دختر.......

کلی قضایا داشتیم دیشب.........کلی خندیدم.............

حوصله ندارم بنویسم.......

واسم دعاااااااااااااااااااااااا کنین...

خدایا کمکم کن.............

شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : فرشته

چی بگم از کجا بگم؟دردمو با کیا بگم؟بهتره که دم نزنم...حرفی از عشقم نزنم....از عشقی که..............

کاش یا رب آشنایی ها نبود

                              یا که وز پی اش جدایی ها نبود

یا که او را با من آشنا نمیکردی

                              یا که او را از من جدا نمیکردی

 

چهارشنبه شب هفته پیش سمینار دکتر کمپانی بود...

سه شنبه زهرا اومد و گفت واسه اساتید دعوتنامه زدن و ازم پرسید کجا میتونیم دعوتنامه استاد زا... بهش بدیم؟

منم اس دادم بهش که فردا کدوم دانشگاس که واسه اش ببرن..اونم جواب داد فردا اداره ام و آدرس اداره اش رو داد...منم جواب دادم پس اگه نتونستیم بیاریم همینجوری قبول کنین و حتمآ بیان..که جواب نداد...

فرداش یعنی 4شنبه صبح بعد از کلاس برنامه نویسی یهو جوگیر شدم که خودم دعوتنامه اش رو ببرم..

خلاصه ساعتایه 11 زهرا رو دیدم و ازش گرفتم و اومدم خوابگاه آماده شدم و ساعت 12 رفتم....وای تو راه یه حس عجیبی داشتم...اصلآ باورم نمیشه این منم!!! آخه خدا چرا یه کاری نمیکنی؟چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟ این یه چیزه غیر ممکنه.....اون زن داره...بچه داره....وای دارم دیوونه میشم...ااین چند وقته با تموم وجودم از خدا خواهش کردم که یه کاری بکنه که تموم بشه این موضوع...خدایا یکی دیگه رو سر ارهم قرار بده...یکی که باعث بشه من اونو فراموش کنم........

خلاصه با پرس وجو ادارشو پیدا کردم و رفتم تو....از اطلاعات پرسیدم اتاق مهندس زا... کجاست؟

گفت:طبقه دوم انتهای سالن...ار پله ها که رفتم بالا دیدم اتاقش شلوغ بود ولی حس کردم از بین آدما منو یه لحظه دید ولی سریع رفتم کنار...قلبم به تپش افتاده بود و داشت میومد تو دهنم...یه حس عجیبی داشتم...خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو....هنوز وارد شدم بلند....گفتم که حس کردم منو دید و منتظر بود برم تو...

بعد از احوالپرسی و.. گفتم استاد سرتونم که شلوغه... گفت نه بابا سر ما که خیلی وقته خلوت شده...)-: (منظورش موهاش بود...)

خلاصه بهش دادم و اونم گفت لازم نبود بیان میومدم دیگه...گفتم نه دیگه دیشب جواب ندادین گفتم حتمآ باید بیارم...گفت نه دیگه جواب ندادم یعنی اکی.. سکوت علامت ...  گفتم : رضاس...گفت :خب پس دیگه...

خلاصه تشکر کردم و اومدم بیرون...و سریع رفتم چونباید میرفتم سلف بعدشم کلاس داشتم........

وای خدای من.............

بی خیال...

خلاصه  ساعتای 6 بود که من سلف بودم و زهرا زنگ زد که گفت:بیا..

از سلف اومدم بیرون سرم تو گوشیم بود یه لحظه سرم رو بلند کردم دیدم از اون طرف داره میاد و داره نگاه میکنه...دم در واسن وایستاد ولی من اصلآ نگاش نکردم...اونم یواش یواش راه افتاد وقتی رسیدم خیلی معمولی گفتم:سلام استاد..اونم سلام داد و گفت پایینه گفتم آره..منتظر بود که با هن بریم ولی بازم من یه طوری نشون دادم که انگاری میخام برم یه جای دیگه...و خلاصه اون رفت و منم صبر کردم و بعد از چند لحظه رفتم...تو سمینار هم رفتم دقیقآ پشت سرش نشستم ولی اون منو ندید....آخرش که وایستاده بود با اساتید منم این طرف دیگه با بچه ها وایستاده بودم...اون روش به من به من بود ولی من نیم رخم بهش بود یه لحظه برگشتم دیدم داره نگام میکنه...سرش رو تکون داد ولبخند زد.. منم جواب دادم......بعدشم اعضای انجمن وایستادیم و با همه استادا عکس گرفتیم...عکسم خوب شده باشه خوبه....

بعدشم سریع اومدم بیرون و واینستادم دیگه...آخه میخاستم برم خونه...ساعت8 بود...خلاصه سریع رفتم و وایستادم و ماشین اومد و رفتم مشهد....

تو ماشین خیلی دلم گرفته بود...فکرش یه لحظه هم از تو ذهنم بیرون نمیرفت...داشتم گریه میکردم....که توتلویزیون که فیلم گذاشته بودن یه جمله ی قشنگ گفت که تو ذهنم موند و همونجا تصمیم گرفتم دیگه خودم بی خیالش بشم...

جمله اش این بود:"خیال تا وقتی خوبه که بشه بی خیالش بشی......"

داداش اومد دنبالم.....

پنجشنبه هم با مامان رفتیم خونه منا....اما علی نبود(مسافرت بود......)

آخر شب هم با کلی خوردنی اومدیم خونه...شام هم کباب خوردیم....شب چله بود دیگه....ولی خیلی خونه سوت و کور بود...چون هیچکدوم از آبجی ها نبودن.........

جمعه هم ساعتایه 5 با محدثه هماهنگ کردیم و رفتم ترمینال...جای اتوبوس با داداش وایستاده بودیم که رفت واسم بلیط بگیره که یهو میلاد رو دیدم...!!!!سلام کردو بعدشم گفت:اگه کاری چیزی دارین در خدمتم...گفتم نه ممنون داداشم هست.......

خلاصه اومدیم.........

شنبه سر کلاس زا... نرفتم... میخاستم فراموشش کنم...روز بعدش یعنی یکشنبه که با کژان اینا کلاس داشت منم سایت بودم...وقی نشستم نگاه کردم دیدم دقیقآ رو به من نشسته بود و تو زاویه دیدش بودم...ولی من دیگه نگاه نکردم...بعد از چند لحظه که نگاه کردم دیدم اومده دقیقآ این طرف و پشت به من نشسته.....خلاصه بعد از کلاسش دم در وایستاده بود و داشت با بچه ها صحبت میکرد که من یه لحظه نگاه کردم دیدم باز به سرفه افتاده....هنوز نگاه کردم اونم داشت نگاه میکرد و چشم تو چشم شدیم و سلام کرد...منم سرم رو تکون دادم....داشتم میمردم میخاستم برم پیشش و باهاش صحبت کنم...ولی و به زور خودم رو نگه داشتم.....

وای واقعآ نمیتونستم خودم رو نگه دارم...اون روز خیلی حالم گرفته شد...پشیمون شدم از اینکه دیروزش نرفتم سر کلاسش...گفتم کاش میرفتم......ولی اون رفت و من همونجا نشستم....................

دیگه از اون روز ندیدمش...........

دیگه هم فکر نکنم ببینمش چون دیگه تموم شد فرجه ها شروع شد..............

دوشنبه هم سر کلاس ابراهیم... پسرا نبودن منم شروع کرده بودم به چرت و پرت گفتن...هر چی میگفت یه چیزی میگفتم نمیخاستم بذارم درس بده...

اونم برداشت گفت:خانوم... امروز چته؟خوشحالی....چی شده؟خبر خوبی چیزی شنیدی؟......

دیگه دوشنبه رفتم مشاوره خانوم پاشیب...خیلی با حال بود.....بعدشم که اومدیم خوابگاه هممون رفتیم پیشش گفت کفبینی بلدم........

واسه من گفت:یه پسر نخبه دارم/هوش عجیبی دارم که اگه ازش استفاده نکنم به یه افسردگی میکشه ولی اگه ازش استفاده کنم تا دکتری میتونم پیش برم/یه چیز خیلی عجیب هم گفت که خیلی تعجب کردم گفت:یه مرد تو زندگیت اثر داره که خیلی داره روت تآثیر داره.....یعنی استاد رو گفت.....................

خدایا من میخام فراموشش کنم...کمکم کن.....خیلی کمکم کن..................................

 خدایا نذار دیوونه بشم.......نذار رو زندگیم تآثیر بذاره......کمکم کن به دکترا برسم...............

 

 

پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : فرشته

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 509
بازدید کل : 30258
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس