خاطرات من

خونه ام....

امروز بعدازظهر برمیگردم........

اون شب که اومدم عزیز و خاله اینجا بودن (به مناسبت تولد داداشی)

امروز عمه معصوم زنگ زد و رسمآ از داداشی واسه ملیحه خواستگاری کرد!!!!

ندیده بودیم که دختر بیاد خواستگاری!!!!!!!!!!!!

تازه خانواده ی اون دختر قبلی که گفتم دوست ابجی بود هم به ابجی گفته جوابمون مثبته بیان!!!!!!!!!!!

میگم عجب گیری کردیم ها!!!!!!!!!!!!!

خوش به حال داداشی عوض اینکه ما بریم خواستگاری دخترا میان خواستگاریش...بایدم بیان...هیچی کم نداره داداشم...(ماشاالله.......)

ولی من بازم دلم یه خورده غم گرفت.....اگه اون داماد بشه من خیلی تنها میشم............

خدایا توکل به تو...............

جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : فرشته

این پروژه مستندسازی هم دیوونه ام کرده دیگه....

چند روزه دارم تو اینترنت میچرخم از دوست و اشنا و استادا پرسیدم یه عالمه موضوع دارم ولی هیچکدوم به دلم نیست...........

دیروز هم رفتم پیش استاد ابراهیم... و در همین مورد کلی صحبت کردیم (رفتم رو صندلی کنارش نشستم بگم که این استادمون هم مجرده ولی حدود 29 سالشه البته طبق امار بچه ها....)

راستی از استاد بذر...بگم که چند از اون هفته خیلی مشکوک شده اولآ که این هفته شنبه هم مرخصی  بود بعدم این هفته هم اخر هفته مرخصیه....به زهرا اینا هم گفته یه کار شخصی داشتم....افسانه اینا هم که تو اتاقش بودن خدمتکاره بهش گفته:امر خیر به خیر گذشت؟اونم گفته:هنوز معلوم نیست....

اگه اون ازدواج کنه همه ی دخترایه دانشگاه افسردگی میگیرن.....از اون شب که به زهرا گفتم یه جوری شده.....میگه واسش مهم نیست و همش مسخره بازیه ولی اون شب تابلو ناراحت شد.........

راستی زیزیگولو هم از اون روز جلسه رفتارش یه جوری شده....البته از اون روز باهاش رودر رو نشدم ولی حس کردم یه جوری سنگین تر شده با همه....احتمالآ باز کسی بهش چیزی گفته...........

چهارشنبه میرم خونه........

دیشب ناامیدانه ایمیلم رو باز کردم فکر نمیکردم حمید جواب داده باشه!!!!!!!!!!!

ولی یه دو سه صفحه ای جواب داده بود........

خلاصه اش این بود که منو برای ازدواج میخاد و ذره ای از علاقه اش نسبت به من کم نشده....

اخرشم گفت فکرامو بکنم و بهش خبر بدم............

ولی من نمیدونم چی باید بهش بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جوابشو اصلـآ ندم بهتره...........

خدایا کمکم کن.....................

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : فرشته

فردا امتحان ذخیره دارم..........

خبری از حمید نیست.......

انگار اونم از خداش بود که من بگم.......

قضیه از این قرار بود که یه روز صبحی اس داد که : چرا جوابمو نمیدی...یه کار مهم دارم....پشیمون میشی...و هزار تا جفنگ دیگه......

منم جوابشو دادم که چیکار داری؟کارتو بگو؟

خلاصه دیگه شروع شد.....اونم گفت:باید باهات حرف بزنم.....

خلاصه اش که روز بعدش زنگ زد و صحبت کردیم............

گفت: داداشام اینا جمع شدن و میخاستن به زور واسه من برن خواستگاری و قضیه خیلی جدی شده و....

منم قبول نکردم و به داداش تهران گفتم که تو رو میخام....

بعدم باز کلی از خصوصیاتشو و تغییراتشو گفت و نهایتش قرار شد من فکر کنم و نظر قطعیم رو بهش بگم......

خیلی با قبل فرق کرده بود.......

دیگه اون حمید نبود.......

روز بعدش که باهاش صحبت کردم بهش گفتم همه ی شرایطت طبیعیه فقط تو خیلی تغییر کردی.....

من این حمید رو نمیخام من حمید 85 رو میخام.......

اونم کلی گفت یعنی چی؟و چه تغییری کردم؟؟و....

ولی من بهش گفتم نمیدونم فقط میدونم اون ادم نیستی..........

خلاصه بعد اون اس ام اس هاش طرز صحبتش دیر جواب اس دادنش همه چیش تغییر کرده بود.......

یه روز که بهش یه اس همونجوری دادم جواب داد یه چیزی تو این مایه ها:عاشقتم و دوستت دارم.....

منم دیگه واقعآ عصبانی شده بودم چون مشخص بود که ابراز علاقه ی الکی میکنه..

بهش گفتم: حمید بس کن..خودت باش..

اونم گیر داد که یعنی چی؟من چه تغییری کردم؟

این که خودشو میزد به کوچه علی چپ بیشتر اعصابم رو خورد میکرد......

بهش گفتم یه ایمیل واست میفرستم بخونش....

اخرش بعد از کلی بحث گفت : تو چته؟

منم گفتم:خودمم نمیدونم ولی این تغییر رفتار تو داره دیوونه ام میکنه..........

اونم گفت:تغییر رفتارم یا اینکه برات تکراری شدم؟

این حرفش خیلی واسم سنگین بود خیلی................

گفتم:خواهشآ هیچی نگو.......متآسفم که بعد از 7سال باید همچین حرفی رو ازت بشنوم.......من بارها تغییر رفتار تو رو به وضوح دیدم ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم بهت همچین حرفی بزنم بعد تو داری به من اینو میگی؟تو رو خدا دیگه جواب نده.......بسه

اونم جواب نداد......

منم یه ایمیل دو صفحه ای واسش فرستادم........هنوز که خبری نشده..................

اینم از اقا حمید ما که همه حسرت عشقشو میخوردن...............

واما استاد زا... عشقم..............

دیروز یعنی شنبه با زهرا رفتم س کلاسش........

اول سرمو انداختم پایین منو ندید....بعد که منو دید با یه حالت تعجب نگاه کرد و سلام و احوالپرسی و...

خلاصه کلی سر کلاس خندیدیم....اول کلاس قلبم رو 1000میزد......

بعد کلاس هم رفتم پیشش و باهاش راجبه تحقیقم و کنفرانسش صحبت کردم(خیلی خوب بود با هم تا بالا رفتیم)

ساعت بعدش ما تو کارگاه بودیم که استاد گفت نه ما میخایم بریم کارگاه خلاصه با هم با امور کلاسا کل کل کردیم اون میگفت که ما بریم منم میگفتم نه ما باید بریم که همونجا امور کلاسا گفت حق با این خانومه ولی اون بازم اصرار داشت که من گفتم استاد حالا ببینین نفوذ من بیشتره...اونم گفت حالا ببین........

متآسفانه استاد ما دیرتر اومد و اونا رفتن تو سایت......استادمون که اومد رفتیم تو سایت و استادمون بهش گفت که ما میخایم بیایم.....اونم گفت حالا نمیشه ما باشیم؟استادمون داشت راضی میشد که من گفتم نه استاد...استادمون بهش گفت شرمنده بچه ها راضی نمیشن......خلاصه به دانشجوهاش گفت که بلند شن که استادمون بهمون گفت ولی زشته که از سر کلاس بلندشون کنیم ها.....منم گفتم خب باشه استاد ما بریم سر کلاس اینا باشن کارگاه..(فقط میخاستم از جاشون بلند بشن....)استاد هم بهشون گفت باشه شما بمونین ما میریم......

خیلی با حال بود....اومد در رو ببنده یه چشمک به من زد یعنی دیدی ما موندیم....نامرد حقش بود نمیذاشتم بمونن...

وای خدا واقعآ عاشقشم... اخه چی میشد اگه مجرد بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : فرشته

 سلام.

این هفته اصلآ ننوشتم.

ولی قضایا داشته این هفته ...........

حمید زنگ زد و زدیم به تیپ و تاپ هم.........

استاد زا... رو دیدم و بهش گفتم اخه یه فلش چقدر ارزش داشت که ازم گرفتین اونم گفت ارزش معنوی داشت وگرنه اصلـآ قابل شما رو نداشت..........

و....................................

 

 

پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : فرشته

 سلام دوستان عزیز....

لطفآ ادرس وبلاگتون رو درست بذارین تا منم بتونم بیام تو وبتون....

ممنون.

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : فرشته

 امروز صبح جلسه برگزار شد و فعالیت چند روزه واسه برگزاریش نتیجه داد........

پست قبلی رو خیلی با عجله نوشتم و خیلی از جزئیات رو ننوشتم که الان تکمیلش میکنم.......

اولش از استاد بذر...بگم که اون روز اول که دیدم استاد بذر...با من ممثل بقیه بود دیگه بهش محل نذاشتم ولی روز بعدش و روزهای بعدش شده بود مثل قدیم و بازم با من گرم تر بود....البته فکر نکنین...نسبت برخوردش با بقیه با من حالت اشنایی بیشتر داره......

بگم که این جناب استاد مدیر اموزشمونم هست...مرد فوق العاده باکلاس ، خوشتیپ ، دخترکش، سنگین و...و مجرد............

البته مجردیش که به درد ما نمیخوره چون حدود 9-8 سال از من بزرگتره ولی شاید راحت بگم همه ی دخترایه دانشگاه دوستش دارن یکیش زهرا هم اتاقیم میمیره واسش همیشه بحث همون تو اتاقه ماست.....

و اما اشنایی من و این استاد تا این حد از جایی شروع شد که اولای ترم پیش واسه یه کاری با بچه ها رفته بودیم پیشش که یه تیکه راجع به اینکه استاد اندیشمون یه جزوه کوتاه بهمون داده بود و کتاب رو حذف کرد بحث بود که بچه های اسکلمون میگفتن:نه ما خوشحال نشدیم از اینکار و ما دوست داشتیم کتاب رو بخونیم.اخه کی اینو باور میکنه اونم از این دانشجوهای دو دره کن!!!!!!!!!!! اما فقط من تو اون جمع با شجاعت گفتم:نه اقای مهندس انصافآ من یکی که از این کار هیچ بدم نیومد به هر حال واسه امتحان هر چی کمتر بهمون بگن بخونیم ما دانشجوها خوشحالتر میشیم..........

اونم یه چند لحظه نگام کرد و بعدش گفت:احسنت به این خانوم که با صداقت حرفش رو زد ولی شماها.....بعدشم گفت خانوم شما فامیلتون چیه؟منم گفتم و خلاصه از اونجا با هم اشنا شدیم و فامیلم رو یاد گرفت و کلی اتفاقات دیگه(مشتری همیشگی و عذرخواهی جلو همه و رفتن سر کلاسش و فایلهای زبان و....) که تو دفتر خاطرات ترم قبلم نوشتمشون............

این از استاد بذر....

و اما استادی که من عاشقشم واقعآ عاشقشم استاد زار... اگه بخوام خصوصیات یک مرد نمونه رو بگم فقط ادرس همین استاد رو میدم....

اول بگم متآسفانه متآهله و بچه هم داره پس فکر بد نکنین منظورم از عاشقش بودن عاشق اخلاقش رفتارش و.... نه اینکه عاشقش منظورم اینه که واقعآ یه مرد نمونه است از همه لحاظ.......ولی واقعآ عاشقشم.....

با این استاد یعنی زار....دو ترم درس داشتم و بر خلاف اینکه خیلی دیر فامیل بچه ها رو یاد میگیرفت و بعد از دو ترم هنوز فامیل بعضیا رو نمیدونست(چون خیلی کم حضور غیاب میکرد)اولین روز دانشگاه و اولین جلسه فامیل منو یاد گرفت....(اتفاقات و خاطرات زیادی با این استاد دارم که همشو تو دفت خاطرات ترم 1 و 2 نوشتم و اینقدر زیاده که نمیتونم اینجا بنویسسم.........

خلاصه بعد از جلسه اون روز با انجمن و مدیر گروه هماهنگی ها افتاد به عهده من......

این دو سه روز واقعآ همش دانشگاه بودم و دنبال کارا....چند دفعه هم واسه یه هماهنگی هایی رفتم اموزش پیش استاد بذر....

دیروز که رفتم کلید سایت رو واسه رایت کردن سی دی ها بگیرم رفتم پیشش ساعت اداری تموم شده بود و دم اتاقش با اقای شجاعی و یکی دیگه داشت صحبت میکرد که من با یه فاصله ای وایستادم تا صحبتش تموم بشه که هنوز منو دید با یه حالت چشمک و دست گفت با من کار داری؟که منم سرم رو تکون دادم یعنی اره.....که سریع حرفش رو تموم کرد و اومد طرفم و گفت جانم...........

خلاصه رفتیم و تو سایت 2 با اقای شک....(دانشجوی ترم 6) سی دی ها رو رایت کردیم....و رفتیم که کلید رو بدم به امور کلاس ها که استاد بذر....اونجا دادم بهش و اومدم......ولی اینکه با شک... با هم رفتیم یه خورده بد بود اخه اون میخاست بره اتاق مدیر گروه اونم که اتاقش همونجاست مجبور شدیم با هم بریم....

از جلسه امروز بگم که اول اصلآ قرار نبود استاد زار....سخنرانی داشته باشه.قرار بود میرگروه ها باشن که اخرش که استاد یث..(مدیرگروه)ازم پرسید که نظر دیگه ای ندارم گفتم خب استاد زار...هم بیان.خیلی جا خورد گفت بیان چی بگن؟تازه من به خودم اومدم که جوگیر شده بودم...گفتم خب بیان یه سری مباحث کلی در مورد رشته بگن.اولش بدجور سوتی شده بود ولی اینو که گفتم گفت اره راست میگین بدم نیست و خلاصه بهش زنگ زد و هماهنگ کرد.منم باز دیشب زنگ زدم بهش و گفتم حتمآ میان؟گفت:اره.

خیلی خوشحال شدم..........

واما امروز..........

صبح ساعتایه 8 ونیم ساخت کلیپ تموم شد و  اماده شدم و رفتم دانشگاه و بعد از هماهنگی های لازم کم کم بچه ها اومدن....

من فکر میکردم من دیگه کاری ندارم و میرم اون عقب میشینم که اقای شک...گفت بشین پشت سیستم واسه چیزایی که میخاد پخش بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اخه خودش یعنی اقای شک... میخاست فیلمبرداری کنه...اقای زیو...(دانشجوی ترم8) هم که مجری بود .......

منو استرس گرفت اخه تا حالا هچین کاری نکرده بودم اومدم بگم نه دیدم راهی ندارم بعدشم میشد یه تجربه واسم....با اعتماد به نفس کامل جلو پشت سیستم نشستم.....هنوز مراسم شروع نشده بود ولی تقریبآ همه چی اماده بود که استاد زار...عشقم اومد منو که دید یه خورده جا خورد...از همون دور سلام و احوالپرسی کردیم......بعدشم چند دفعه نگاش کردم اونم نگام میکرد و خندیدیم بهم......

خلاصه اول استاد یثر....صحبت کرد.تازه اون موقع اقای شک...رفت پیش استاد زار.... و معلوم شد که پاوری واسه صحبتاش نداره ولی اطلاعاتش رو فلشش بود....شکو...هم فلشش رو گرفت و اورد داد به من و گفت همین الان پاورش کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم نگاه استاد کردم و سرم رو تکون دادم که اونم خندید و با اشاره گفت نه نمیخاد.....

خلاصه بعدش استاد بذر.....به عنوان مدیر اموزش رفت و صحبت کرد. اخرای صحبتش پاورم درست شد....بعد هنوز سرم رو بالا کردم استاد از دور گفت درست شد (با لب خونی با هم حرف میزدیم..)منم سرم رو تکون دادم یعنی اره...بعدش گفت مرسی..........

بعدشم میخواستم فلشش رو بلند کنم و بهش ندم که چون یادش رفته بود که یادش اومد و شکو....رو فرستاد دنبالش و منم نتونستم چیزی بگم...............

الهی........................

استاد واقعآ عاشقتم..........................................

استاد عشق یعنی این.........................................................

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : فرشته

 الان تو سایت دانشگام........

واقعآ سرم شلوغه...........

چند روز پیش که پیش جناب مدیر گروه بودیم با بچه ها....اخرش گفت خانوم....هر وقت فرصت داشتین یه سر به من بزنین.................منم گفتم چشم اخر وقت میام که سرتون خلوت باشه..............

اخر وقت رفتم و خلاصه گفت که میخام جلسه واسه دانشجوهای گروه کامپیوتر جدا بذارم و نظرتون چیه و.....

خلاصه ما هم نظر دادیم......

روز بعدش یعنی پریروز که منو دید گفت اگه موافق باشید یه جلسه 4 نفره با اقای ش.... و اقای ز.... و من  شما بذاریم و در مورد انجمن وصحبت و تبادل نظر کنیم......منم گفتم باشه قرار شد ساعت 6 شب اتاق مدیر گروه.........

با وجود خستگی فوق العاده زیاد رفتم......خیلی خوب بود... ش... و ز..... با هم اختلاف نظر داشتن..............

خلاصه از ما هم کلی تعریف شد اونجا............................

امروزم جلسه ی معارفه است الان باید برم........

استاد عشق زا.......هم هست......

راستی کلی دیروز با استاد بذ.....بودم.....

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : فرشته

کلاسا تق و لق بود منم دوشنبه اومدم مشهد......

حدودآ یه ساعتی هست که از حرم اومدیم.........

امروز روز تولد اقاست...اقاجون تولدت مبارک.....

خداییش تولد منو نهایتآ دیگه اخرش شاید 10 نفر بیشتر تا حالا بهم تبریک نگفتن...ولی عجب خلقی امروز اومده بودن حرم که تولد اقا رو بهشون تبریک بگن......

یه وقتایی یه چیزایی که میبینم به خدا میگم:چقدر غریبی رو زمین..........

ولی یه وقتایی مثل امروز میبینم نه هنوز هم هستند کسایی که عقایدشون براشون مهمه....

دیشب و امروز خیابونا غوغا بود...

دیشب ما ساعتای 7 راه افتادیم و رفتی خونه عزیز مامان و بابا و خواهر محمد یوسف از عراق اومده بودن و اونجا بودن...خلاصه تا نزدیکای 12 اونجا بودیم و بعدم بعد از کلی چرخیدن تو خیابونا اومدیم خونه میخاستیم بریم حرم ولی خیلی شلوغ بود و تصمیم گرفتیم امروز صبح زود بریم.............

ساعت 5 مامان بیدارمون کرد و رفتیم..فکر میکردیم خلوت باشه ولی انگار خیلی ها مثل ما همین فکر رو کرده بودن...

بعد از کلی گشتن واسه جای پارک ماشین رو پارک کردیم و خلاصه دعای ندبه رو حرم بودیم و بعدشم اومدیم............

بعداز ظهر میرم....

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : فرشته

شنبه رفتیم دانشگاه اما کلاسا برگزار نشد........

رفتیم پیش مدیر گروه و .... خلاصه تا ظهر الاف بودیم.....

یه سر هم رفتم پیش استاد بذ.... انتظار برخورد صمیمانه تری داشتم اما اون همونطوری که با بقیه بود جواب منم داد البته منم اصلآ کم نیاوردم و بهش محل ندادم و سوالمو پرسیدمو اومدم بیرون..........

نمیدونم قضیه چی بود شاید چون سرش خیلی شلوغ بود خسته بود.......

به هر حال بی خیال........

بر خلاف تصورم از روزی که اومدم حمید یه دفعه هم زنگ نزده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به گمونم از روز تولدش خیلی ناراحت شده...اخه مناسبت ها خصوصآ روز تولدش خیلی براش مهمه......ولی من حتی جواب پیامشم ندادم...........

بهتر دیگه حوصله ندارم خسته شدم از دستش........

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش........................

 

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : فرشته

امروز دلم واس
بعد ببینی
امروز دلم واسه داشتنت پر که نه...پر پر میزنه...


واسه بودنت...


بغل کردنت...


اینکه سرمو بذارم روی شونه هاتو دستاتو فرو کنی لای موهامو بگی:


مال خودمی!


بعد ببینی که چه جوری با همین دو سه حرف تو آروم میشم...


امروز دلم خیلی امنیت تورو میخواست....خیلی

..!! که چه جور ..!!

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : فرشته

خسته ام

"خسته از این دنیای سیاه و سفید قلبم و مردمانی که خاکستری را نمی شناسند"

آبی آسمان را نمی بینند و بر سبزی سبزه ها می خندند

" خسته ام"

خسته از دلبستگی هایی به رنگ عشق

" با نام عشق و با هر چه دروغین است از عشق"

خسته ام از این چشم های پر دروغ که پیشه ی شان فریب است و رنگشان نیرنگ

" خسته ام از انتظار های بیهوده...!!! خسته ام از نیامدن ها و رفتن ها و حتی از ماندن ها"

خسته از ماندن و اینگونه زیستن....

خسته ام آری خسته ام...!!!

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 337
بازدید ماه : 472
بازدید کل : 30221
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس