خاطرات من

امروز تولد حمید بود....

و فردا تولد منه البته به روایتی(که حمید اینو میدونه...........)

خودش ساعتایه 10صبح مسیج داد یه چیزایی تو مایه های اینکه منتظره بهش تبریک بگم و...

ولی من همون موقع پاکش کردم و جواب ندادم(کاش پاک نمیکردم و شعرش رو براتون مینوشتم.....)

ولی خودمونیم ها دلم گرفته بود و هوایی شده بودم جوابشو بدم یعنی حداقل تولدشو تبریک بگم......

فکر میکنم دیگه خیلی کلافه شده از اینکه جوابشو نمیدم......

اخه هر چی پیام میده و زنگ میزنه جوایشو نمیدم........

تازه الان میترسه و هر دفعه با یه خط زنگ میزنه و مسیج میده.......منتظره برم دانشگاه....اون موقع فکر نکنم ول کن بشه.......

اخه بهش چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون هیچ حرفی رو قبول نمیکنه اون فقط بلده بگه:"تو چیکار داری من تو رو بدست میارم.من جلو همه وامیستم.من من من........"

اما وقتی مامانم ردش کرد هیچکار نتونست بکنه...

ولی بازم میگه "من دست بردار نیستم صد دفعه هم مامانت منو بیرون کنه بازم میام.اینقدر میام تا بدستت بیارم...."(اینا دقیقآ حرفایه خوشه همیشه تو گوشمه.......)اما من میدونم صد دفعه هم بیاد فایده نداره........

اخه من چطوری به این همه اعتماد و اطمینان میتونم بفهمون که فایده نداره دست بردار....اون مطمئنه که به هم میرسیم....تو ایمیل هاش پایینش مینویسه:شوهرت حمید

پس همین بهتر که جوابشو ندم................

چند روز پیشم اس داد که:سمت خدا رو ببین!!!!!!!!!!!!

اولش خندم گرفت و بی خیال شدم چون داشتم یه سریال شبکه ی تهران میدیدم...

ولی وسوسه شدم گفتم بذار ببینم چی میگه؟؟!!!!

زدم 3 اقای قرائتی بود ولی صدای شبکه 3 قطع بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همه کانال ها درست بود ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه نفهمیدم چی میگفته و قضیه چی بود!!!!!!!!

حالا اگه کسی دیده بهم بگه اصل موضوعش چی بود؟؟؟؟؟

خداییش دلم واسش تنگ شده الانم داشتم ایمیل هاشو میخوندم....دلم گرفت.....

خدایا کمکم کن.........

یعنی بلآخره چه بلایی قراره سر من بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایاااااااااااااااااااااااااا

 

 

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : فرشته

سلام......

چند روزیه ننوشتم...اخه درگیر خرید و جمع و جور کردن وسایلم بودم و دارم اماده میشم واسه دانشگاه فردا راه میفتم اخه شنبه صبح کلاس دارم..........

چقدر زود تابستون تموم شد.......البته دیگه خسته شده بودم تو خونه.....

جمعه با ابجی و فاطی اینا رفتیم سینما و کلاه قرمزی و بچه ننه رو دیدیم...خداییش قشنگ بود و ارزش دیدن داشت بعدشم رفتیم ساندویچی مهمون فاطی خانوم..........(اقای دکتر هم بود....چی میشد اگه.....................)

دوشنبه شب هم که شب ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر بود.....شب رفتیم حرم و بعدم اقا رضا رو بردم پیتزا پیتزا و پیاده اش کردیم حسابی...........

در ضمن عکس های بچه های خاله رو هم درست کردم و براش چاپ کردم...یه 30تومنی هم زدم به جیب...........

ولی خیلی قشنگ شده بود....

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : فرشته

حال خوبی دارم.............

امشب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود....

یه وقتایی میشه که تصمیم نداری جایی بری اما خود به خود همه چی جفت و جور میشه..........

امشبم من اصلآ قصد رفتن به عزاداری رو نداشتم یعنی اصلآ بهش فکر نکرده بودم......ولی مامان سر شب گفت و خلاصه همه okشدن که بریم....

میخواستیم بریم حرم ولی گفتیم حتمآ خیلی شلوغه رفتیم حسینیه ی ال یاسین.....

تو مجلس همش فکر میکردم من کجا اینجا کجا؟کی منو راه داده؟کی منو دعوت کرده؟

خلاصه خیلی گریه کردم.............

با تمام وجود از خدا خواستم یه فرصت دیگه بهم بده...یه بار دیگه منو ببخشه......

خوب بود....حال و هوام عوض شد.....

خدایا شکرت...........

راستی دیشب خیلی دلم گرفته بود داداش هم ساعت 8 از سر کار اومد.......

به مامان گفتم بریم بیرون ولی مثل همیشه گفت:خسته ام و خوابم میاد و حوصله ندارم......

منم خیلی ناراحت شدم....

داداش هم گفت پاشو با هم بریم.......

خلاصه دوتایی با ماشین زدیم بیرون..رفتیم پارک ملت و کلی قدم زدیم....خیلی وقت بود دو تایی تنها بیرون نرفته بودیم....بعدم رفتیم بستنی شاد و بستنی خوردیم و رفتیم خونه..........

خیلی حالم خوب شده بود احساس خوبی داشتم........

ولی همش به این فکر میکردم که اگه داداشی ازدواج کنه دیگه عمرآ زنش بذاره با من بیاد بیرون....صمیمیت بین ما از بین میره......(خدا نکنه........)

به عر حال فعلآ که اون دختره کنسل شده و خبری نیست...........

راستی از حمید بگم...چند دفعه اس داده و زنگ زده از اون روز...ولی اصلآ جوابشو ندادم......

حالا از شانس من پریشب که بابا رو بردیم دکتر بعدشم رفتیم میدون شهدا میوه بخریم...من تو ماشین موندم و مامان و داداش رفتن خرید...بابا هم پیاده شد و رفت جای مغازه ها...بعد از چند دقیقه اومد و دیدم داره میخنده گفت:گفت منو دیدی داشتم با کسی صحبت میکردم؟گفتم:نه!گفت با پسر فلانی و با کلی توضیحات به من شناسوند..من که همون اول فهمیدم ولی خودمو زدم به کوچه ی علی چپ!!!!!!!!!

حالا کیو دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داداش حمید با زنش.........................

این یعنی نهایت شانس............

اخه تو شهر به این بزرگی اد باید سر راهه بابا سبز میشدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تازه بعدم تو راهه برگشت بابا واسه همه تعریف کرد و من از خجالت اب شدم......دوست داشتم اون لحظه زنده نمیبودم...........

به هر حال گذشت..................................................

خدایا چاکرتیم در بست...........................

 

روزای سختم که تموم شد,
                  میرم می زنم رو شونه خدا,
                                   میگم: جنبه رو حال کردی..........???

 

 

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : فرشته

تاره فهمیده‌ام
که خیلی وقت‌ها
گناه نکردن ما ادم ها
نتیجه‌ ی فراهم نبودن "موقعیت" است؛

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : فرشته

ظهر پنجشنبه راه افتادیم.همون اول یه سوتی دادم در حد تیم ملی........

هنوز مشهد بودیم که ابجی یه دفعه گفت:میخواستم کشک بردارم یادم رفت...

منم که مامان تو پلاستیک تنقلات کشک هم واسم گذاشته بود سه تا در اوردم و یکی گذاشتم تو دهنم و دو تا هم دادم جلو طرف اونا انگار نه انگار که ماه رمضونه و حالا من روضه نیستم اینا که روضه ان!!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه کلی هم به شوخی گفتم فکر نکنین بازم بهتون میدم همین اولی و اخریشه...

حالا این دو تا رو میگی هاجو واج موندن و منو نگاه میکنن منم که اصلآ یادم نیومد و همونطوری ادامه دادم.....

که یه دفعه ابجی با خنده بهم گفت:مگه تو روزه نیستی؟؟؟؟؟؟

تازه دوهزاریم جا افتاد که عجب سوتی ای دادم......

خلاصه سریع گفتم:ا...یادم رفته بود....ولی کلی بهم خندیدن....از من بعید بود....

نمیدونم اخه فکرم درگیر استاد بود که مسیج داده بود:ایمیلتون رو چک کنین...

اما من اینترنتی در دسترسم نبود....شاید فکرم درگیر اون بود.......

شبش بابا امان بجنورد خوابیدیم.دم افطار اقا رضا فکر کرده بود اذان دادن و رفته بود سیر اب خورده بود و وقتی امد تو چادر تازه بعد از چند دقیقه اذان گفت...کلی بهش خندیدیم و اینم به سوتی من در شد...

فردا صبح یعنی صبح جمعه بلند شدیم و حالا دیگه اونا هم روزه نبودن صبحانه خوردیم و راه افتادیم...

ناهار رو تو راه خوردیم...هوا فوق العاده گرم و شرجی بود....

ساعتای پنج و شیش بعدازظهر رسیدیم ساری و رفتیم فرح اباد تو پلاژ و وسایل رو گذاشتیم و رفتیم کنار دریا...

انصافآ عجب جایی بود...تمیز...باکلاس...خلوت...

رفتیم تو اب و بعدم یکم تو ساحل نشستیم و بعدم رفتیم و شام خوردیم و خوابیدیم....

(شنبه).فردا صبحش ساعتای 7 منو به زور بیدار کردن و رفتیم تو الاچیق و صبحانه خوردیم....بعدم رفتیم لب دریا....

اومدیم و استراحت کردیم و ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم رفتیم تا ساری و تو شهر کلی گشتیم و رفتیم بازار و اول هم اقا رضا رو به زور فرستادیم سلمونی.......

بعدم بلال و شام گرفتیم  و برگشتیم ویلا....

ولی اینقدر خرت و پرت خورده بودیم که سیر بودیم...اما اقا رضا گفت:گشنمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگه شام رو برداشتیم و رفتیم زیر الاچیق خوردیم...

یکشنبه)امروزم صبح به زور بیدارم کردن و رفتیم بیرون و صبحانه خوردیم....

(خداییش هر کی هر چی بگه قبوله فقط منو از خواب صبحم بیدار نکنین...)

 بعدم رفتیم لب دریا من دیگه نرفتم تو اب اما این دو تا رفتن من نشستم لب ساحل و کلب چرندیات رو ماسه ها نوشتم واسه خودم....و کلی فکر کردم....از خدا خواستم منو ببخشه...بابت همه روزایی که ندیدمش...واسه همه روزهایی که گناه کردم....واسه خیلی چیزا...........

بعداز ظهرم رفتیم پشت پلاژ و اتیش کردیم و بلال ها رو درست کردیم و خوردیم....خیلی خوشمزه بود........

بعدم با یه پلاستیک تخمه رفنیم لب دریا قرار نبود کسی بره تو اب یکم که نشستیم ابجی گفت کی میاد بریم تو اب؟؟؟خلاصه رفتیم ..دریا هم که عصبانی بود و طوفانی....ولی خیلی حال داد موج میزد بهمون و کله پا میشدیم...یه تیکه من میخواستم غرق شم که ابجی به دادم رسید...

خلاصه خیلی خوب بود....

واقعآ دریا خیلی عجیبه...وحشتناک ولی دوست داشتنیه....با دیدنش ادم واقعآ به وجود خدا پی میبره....فکرشو بکن خدا از این دریای به این بزرگی هم بزرگتره!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه)امروز صبحم بعد از خوردن صبحانه تو الاچیق اومدیم وسایلا رو جمع کردیم و نزدیکای ظهر راه افتادیم رفتیم بالاتر...

ناهار رو نمک اب رود خوردیم....

ولی عجب هوایی بود...گرم...داششتیم میمردیم از گرما...

ولی اونجا خیلی خندیدیم....یه جایی هم نشسته بودیم که شیب بود هی سر میخوردیم پایین.....

خلاصه ساعتای 7 راه افتادیم و رفتیم بالاتر رفتیم جاده ی کلاردشت...عجب جاده ی وحشتناکی بود....چقدرم شلوغ بود....معدن ارازل و اوباش هم بود...

همه با دوست دختراشون اومده بودن و صدای ضبط هم تا اخر بلند و....

خلاصه جایی واسه خوابیدن پیدا نمیشد اخرش دم یه املاکی وایستادیم و چادر زدیم و با هزار ترس و لرز خوابیدیم...

سه شنبه)صبح بلند شدیم و برگشتیم و رفتیم طرف رشت...هوا فوق العاده بد بود...ظهر تو راه تو یه جنگل کنار دریا وایستادیم....

از بس که هوا گرم بود من که دیگه لباس تو خونه پوشیده بودم شده بودم مثل روستایی ها ولی  من که اینقدر برام مهمه چی بپوشم تو اون هوا اصلآ برام مهم نبود...اقا رضا باورش نمیشد من با همچین تیپی بیرونم...میگفت تو با اون همه تیپ زدن....

خلاصه اونجا هم خیلی خندیدیم....

ناهار رو هم من درست کردم.....

و سر شب راه افتادیم و برگشتیم....

رویان وایستادیم که بخوابیم...ولی اینقدر پشه داشت و گرم بود که نتونستیم بخوابیم بلند شدیم و جمع کردیم و دوباره راه افتادیم..من که تو ماشین خوابیدم...

خلاصه ساری که رسیدیم خوابیدیم و صبح هم راه افتادیم..ناهارهم اکبر جوجه خوردیم...

شب هم رسیدیم مشهد....

خداییش هیچ جای ایران همین مشهد خودمون نمیشه.........................

چهار شنبه 3 شهريور 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : فرشته

ﺧﺪﺍﯾﺎ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ...
ﻫﺮ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ
ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﭘﺲ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﻖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﻣﺤﺒﺖ , ﺻﺒﻮﺭﯼ , ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺯﯾﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯿﺜﺎﻕ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ...

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ...
ﻫﺮ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ
ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﭘﺲ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﻖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﻣﺤﺒﺖ , ﺻﺒﻮﺭﯼ , ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺯﯾﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯿﺜﺎﻕ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ...

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 11:6 :: نويسنده : فرشته

خدا رو شکر قضیه به خاطر دوری راه دختره منتفی شد........................

البته الان که فکر میکنم فقط از خدا خوشبختی داداشم رو میخام چون به هر حال رسم روزگار همینه ... نمیتونه که تا اخر عمرش تنها باشه........

پس از خدا میخام بهترین زن دنیا رو سر راهش قرار بده...چون خودش یکی از بهترین مردهای دنیاست.....(بابا بی خیال......)

خب بگذریم.....

دیروز ابجی دومی رفت....خونه با رفتنش خیلی ساکت شد.......هر روز صبح با سر و صدای بچه اش که میومد بالا سرم و بیدارم میکرد از خواب بیدار میشدم اما امروز تا الان خواب بودم.......

از اینم بگذریم....

تو پست قبلی گفتم که دو سه هفته پیش حمید ایمیل داده بود که چون بهم قول داده که زنگ نزنه میل داده و گفت حتمآ بهش زنگ بزنم که کار واجبی داره.....

اما من که زنگ نزدم....

خلاصه از دو سه روز پیش هم دو سه بار زنگ زده و پیام داده ولی بازم جوابش رو ندادم........

یعنی چیکار داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من به خودم قول دادم که دیگه جوابشو ندم....

خدایا کمکم کن...........

شما راهنماییم کنین بگین باید چیکار کنم؟؟؟؟

اقا حمید کسیه که ادعا میکنه منو خیلی دوست داره و عاشقمه....ولی اومده خواستگاری و خونوادم ردش کردن...اما اون میگه من هر جور شده راضیشون میکنم....                                                                                           راستش رو بخوان من خودم دیگه خسته شدم چون میدونم اون هیچوقت نمیتونه راضیشون کنه(به قول خودش در این زمینه بهش اعتماد ندارم..) بعد از اینکه صحبت شد و مامانم همون اول گفت نه راضیش کردم که یه مدت از هم دور باشیم و بهم زنگ نزنه...این بهونه ای بود واسه اینکه دیگه جوابشو ندم.......اخه ادم باید منطقی باشه........رسیدنی که احتمالش یک درصده چرا الکی باید بهش دل بست در حالی که میدونی چند صباح دیگه باید جدا بشی و.....                                                                                                                                  

نمیدونم چرا باور نمیکنه که وقتی بگن نه یعنی نه.............

حالا شما میگین من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری
دوم www.pichak.net كليك كنيد

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : فرشته

ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.

پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : فرشته

نقاشی تو را می کشم ولی به جای رنگ قرمز به قلب فلزی ات ضد زنگ می زنم ! تا از آسیب اشک هایم در امان باشد!!!

پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : فرشته

الان که دارم مینویسم اشکام همونجوری دارن میریزن....

خیلی دلم گرفته...اونقدر گریه کردم که سرم به حد انفجار درد میکنه......

قضیه از یکشنبه 5 شهریور شروع شد...البته چند ماهی هست که بحث پیدا کردن زن واسه داداشی رو دوره ولی خیلی جدی نبود و منم همش مسخره بازی در میاوردم فکر نمیکردم که داداش زیر بار بره.....

بلآخره یکشنبه که بازم بحثش پیش اومد یه دفعه ابجی دومی خواهر دوستش رو پیشنهاد داد و شروع کرد ازش تعریف کردن........

بعد از چند ساعتی یه دفعه یادش اومد که قرار بوده دختره از طرفه دانشگاه بیاد مشهد..........

خلاصه صحبت کردیم و قرار شد ابجی زنگ بزنه به دوستش و امار بگیره ببینه اومده یا نه...

زنگ زد و اونم گفت اومده ابجی هم گفت شمارشو بده برم ازش سر یزنم و ببینم چیزی لازم نداره!!!

اونم داد و ابجی هم بهش مسیج داد و اونم گفت امشب میخان ببرنشون حرم...و قرار شد بریم ببینیمش..شب همه با هم رفتیم..من و ابجی رفتیم جلو بقیه هم کنارمون طوری که نفهمه نشستن و دیدنش...

خداییش دختر خوبی بود...حجاب...خوشگلی...اخلاق...ادب...

ولی بعد از رفتنش وقتی همه ازم راجبش پرسیدن اصلآ نمیتونستم ازش تعریف کنم و خداخدا میکردم که داداش بگه نه......

ابجی هم که مدام ازش تعریف میکرد!!!!

خلاصه اون شب کلی صحبت شد ولی چون قشنگ ندیده بودنش به نتیجه ای نرسیدیم و قرار شد پس فرداشب دوباره بریم و ببینیمش...

دیشب هم خیلی دلم گرفته بود و کلی گریه کردم ولی حوصله نداشتم بنویسم....

اول از همه دیشب که ایمیلم رو چک کردم دیدم حمید دو تا میل داده که کارم داره و باهاش تماس بگیرم اما من هرگز این کارو نمیکنم چون دیگه نمیخام شروع دوباره ای رو تجربه کنم...خلاصه از این قضیه یکم فکرم درگیر بود.....واقعآ نمیدونم باید چیکار کنم فقط میدونم دیگه هرگز جوابشو نمیدم!!!!!!!!!!این اولین و اخرین تجربه دوستیم بود....هر چند که خیلی پاک بود و در ضمن هدف ازدواج بود ولی الان که فکر میکنم میبینم باید میذاشتم خودشو بکشه ولی جوابشو نمیدادم....مطمئنآ اینا همش فرمالیته بود و هیچوقت همچین کاری نمیکرد.........البته ناگفته نماند که اون ثابت کرد دوستم داره حتی با خونواده اش هم صحبت کرد و راضیشون کرد ولی خونواده ی من قبول نکردن.....هر چنداون گفته راضیشون میکنه ولی من یقین دارم نمیتونه و راضی نمیشن...

بی خیال قرار بود دیگه بهش فکر نکنم......

دیشب من تو اتاق موندم و ابجی و شوهرش پیش بقیه تو سالن خوابیدن...من که ظهرم خوابیده بودم خوابم نمیومد و تو اتاق لامپ رو روشن کردم داشتم درس میخوندمکه ابجی یه دفعه از خواب بلند شد و گفت لامپ رو خاموش کن که نمیتونم بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این در حالی بود که شوهرش هر شب تا صبح تو اتاق منه و مطالعه میکنه...

خیلی تعجب کردم چطور شوهرت که باشه عیب نداره اونوقت من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

بعدم که دید خاموش نمیکنه مامان رو بیدار کرد ومنم به خاطر مامان خاموش کردم..........

ایت دفعه ی چندمی بود که ابجی یه جورایی شوهرش رو به ما برتری داده بود...........کلا از وقتی که ازدواج کرد و خصوصآ بچه دار شد دیگه اون ادم سابق نیست.....خواهری که بی نهایت منو دوست داشت.....به قول خودش جوجه اش بودم و.........

خیلی دلم شکست لامپ رو خاموش کردم و چند ساعتی تو تاریکی فکر کردم و گریه کردم.............

کاش هیچوقت هیچ کدوم از ابجی هام ازدواج نمیکردن........................................................

و اما قضیه ی امشب یعنی سه شنبه 7 شهریور.امشب هم رفتیم حرم ایندفعه به جزداداش همه اومدن جلو...

متآسفانه یا خوشبختانه توسط همه پسندیده شد.........

داداش هم که هیچی نمیگه و سکوت هم علامت رضایته........................

 تو راهه برگشت بغض گلومو گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم...ولی تو ماشین دیگه اشکام بدون صدا گونه هام رو تر کرده بود...

که ابجی دومی دید و بلند گفت و همه هم تقریبآ مسخره ام کردن و بهم خندیدن........

اخه من همش یه داداش دارم خیلی هم دوستش دارم حس میکنم اگه ازدواج کنه دیگه مال من نیست میشه مال یکی دیگه اونوقت من دق میکنم از تنهایی....اینم میشه مثل ابجی هام.......

اون شبم گفتم من کلآ با اصل ازدواج مخالفم

خلاصه اومدیم خونه و من همچنان بغض داشتم و اومدم تو اتاق و بعد از کلی گریه شروع کردم به نوشتن......

خدایا کمکم کن....

میدونم داداش هم که ازدواج کنه میشه مثل دو تا ابجی هام دیگه مثل الان نیست..........

اونوقت اون یکی ئیگه رو هم دوست داره اما من نمیخام اینجوری باشه........

اون فقط باید مال من باشه..........

من تصمیم گرفتم اصلآ ازدواج نکنم چون منم نمیخام مثل بقیه تغییر کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا همه چی رو به تو سپردم....

خدایا چنان کن سرانجام کار

                           تو خشنود باشی و ما رستگار

 

چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 334
بازدید ماه : 469
بازدید کل : 30218
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس