خاطرات من

امروز ابجی دومم اومد...

اخه اون تو یه شهره دیگه زندگی میکنه....

همه مون از دیدن اون و شوهرش و خصوصآ بچه اش خیلی خوشحال شدیم.......

پنجشنبه منو ابجی بزرگم با شوهرش و خواهرشوهرش میریم شمال.......

احتمالآ تا برگردیم نمیتونم بنویسم......

فعلآ..

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : فرشته

امشب افطاری داشتیم.

خاله ها و دایی ها.................

وای باور کنین سرم داره سود میکشه....بچه هاشون بچه که نیستن نمیدونم چه موجوداتی بار اوردن.....

واقعآ که!!!!!!!!نمیدونم چرا بچه های امروزی اینقدر بی ادب و بی تربیت اند؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

ما هم بچه بودیم والا.........

بگذریم......

چند دقیقه پیش یه بحث کوچیکی با مامان و داداش کردم....

میدونی نمیدونم واقعآ اینا به چی فکر میکنن که این حرفا رو میزنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد از اینکه اینا رفتن داشتم به مامان میگفتم که هر چی فکر میکنم میبینم که اصلآ از اینا خوشم نمیاد.داداش هم خیلی خسته شده بود و خلاصه جفتمون داشتیم ازشون بد میگفتیم...

که یه دفعه مامان گفت اره وفتی میریم خونه شون که تو با دایی میری تو اتاق و من میگم نرو که به حرفم گوش نمیکنی بعد حالا بدن!!!!!!!!!!!!!

فکرشو بکن!!!!!!!!!!!!!!!

اخه من با داییم چه کاری میتونم بکنم تو اتاق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چقدر فکر باید مسموم باشه که ادم همچین حرفی بزنه........

اخه اون داییمه محرممه............

جریان داییم زیاده.......

این داییم مجرده حدودآ سی سالش هست خب من به عنوان دایی دوستش دارم اونم منو به عنوان خواهرزاده خیلی دوست داره....

یعنی همه خواهرزاده هاشو دوست داره منو یکم بیشتر.همیشه میگه من دوست دارم بهترین دایی باشم که خواهرزاده هام هیچ وقت احساس کمبود نکنن الحق هم هیچی واسمون کم نذاشته....

هر کاری هر وقت ازش خواستم برام انجام داده.......

من و اون با هم رابطه ی خوبی داریم واسه هم مثل دو تا دوست میمونیم......

خیلی از مسائل زندگی اون رو که هیچکی نمیدونه من میدونم....و همچنین برعکس.....

همه ی اعضای خانواده که باهاش هر جور باشن چیزی نیست ولی خدانکنه من و اون با هم یه شوخی ساده بکنیم دیگه واویلا.....

خاله ها که از حسادت کلی تیکه بارم میکنن....

مامانم که کلی فحش و دعوا بارم میکنه و به منه بی گناه همه ی جرم ها و جنایت ها نسبت میده

اخه داییم ادمیه که خیلی اهل بگو بخند با کسی نیست قضیه ی "کم گوی و گزیده گوی چون در...."

در ضمن رو وسایلش هم خیلی حساسه احدی حق نداره پاشو بذاره تو اتاقش چه برسه به اینکه بشینه پشت میزش و کامپیوترش رو روشن کنه!!!!!!!!!

اما برا من ازادی مطلقه میرم تو اتاقش تازه پاهامم میزارم رو میزش و لم میدم همینه که باعث حسادت خاله ها میشه...........

خلاصه اش که نمیدونم چرا افکار خانواده و خصوصآ مامان در مورده این مسآله اینقدر مسمومه........

واقعآ حتی فکر کردن بهش هم حالم رو بهم میزنه.......

اخه اون داییمه......................................

یا بعدش که من کلی گفتم من کی رفتم تو اتاق با اون؟؟؟؟؟بعدم برم مگه چه ایرادی داره؟؟؟؟؟؟

داداشم برداشته میگه چرا وقتی شوهر ابجی بزرگم یعنی دامادمون میاد اینجا اینقدر در مورد گوشی و لب تاب و این چیزا باهاش صحبت میکنی؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اخه ادم در جوابه همچین حرفایی چی باید بگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اخه اون شوهرخواهرمه.اونم مثل برادرمه...

میدونین هر دو دامادامونم رفتارشون با من خوبه.چون خواهرکوچیکه ام به حرفم گوش میدن وکاری اگه بهشون بگم برام انجام میدن...یا یه وقتایی با هم شوخی میکنیم........

با وجود اینکه اصلآ خونواده ی متعصبی ندارم ولی حرفای امشب و کلآ رفتارشون با من در مورد دایی و دامادامون واقعآ عجیبه!!!!!!!!!!

با شنیدن این حرفا از خودم بدم میاد........

شایدم من رفتار درستی ندارم اما اخه هر چی فکر میکنم من حتی یه برخوردمم از رو منظور نبوده!!!!!!

اخه چرا باید اینجوری باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

اینا همش از بی اعتمادیه.......هیچکی به من اعتماد نداره.......

به نظر شما تقصیر منه؟؟؟؟؟

خدایا اینو دیگه کجای دلم بذارم؟بسه ام نیس؟

بازم خدا شکرت..........

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : فرشته

روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم، همچنین به یاد داشته باشید که من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : فرشته

باز باران بي ترانه .

                 گريه هايم عاشقانه .

                                   مي خورد برسقف قلبم .

                                                     باورت شايد نباشد .

                                                                   مرده است قلبم زدستت .

                                                                                          فكر آنكه با تو بودم .

                                                                                                        توي دشت آن نگاهت .

                                                                                                                          گم شده در خاطراتم.

 

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 15:59 :: نويسنده : فرشته

سلام.

چند روزیه که فرصت نوشتن نداشتم.

الان از خواب بیدار شدم.خواب میدیدم باهاش ازدواج کردم....خیلی خنده داره نه؟؟؟!!!!خواب جالبی بود.... ولی متآسفم که فقط خواب بود و هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمیشه.......

از روزی که اومدیم به جز حرم و خونه ی ابجی جایی نرفتم.......

جاتون خالی شب نوزدهم یعنی شب قدر حرم بودیم.خیلی خوب بود.

امشب یعنی شب بیس و یکم هم میریم حرم.

خدایا خودت به همه ی ادما ، به همه ی مسلمونا ، به همه ی دوستای من ، و اخرش هم به من ، کمک کن که تو این شبای عزیز حالمون عوض بشه . فکر میکنم همین کافی باشه.همین که ما حالمون عوض بشه بسه......

خدایا شکرت.....

خدایا منو ببخش بابت همه ی روزایی که ندیدمت.....

همه ی روزایی که فراموش کردم تو هستی.......

روزایی که به جای توکل به تو به زمینی ها دل بستم.........

خدایا ببخش............

 

پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : فرشته

وای خدای من باورم نمیشه............

فردا داریم میریم دیگه!!!!!!!

امشب تو مسجد دعوتی داشتیم مثل هر سال...

مامان نذر داره هر سال شب 15 ماه رمضون تولد امام حسن مجتبی علیه السلام تو مسجد دعوتی بده...البته امسال چون فردا داریم میریم امشب گرفتیم..

دارم میمیرم از خستگی!!

از صبح که بلند شدم تا همین چند ساعت پیش همش بدو بدو دنبال کارا!!!!!!

خدا خودش قبول کنه.

خدایا مخلصتم دربست..

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش.....

 

جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : فرشته

هر چی به روز جمعه و رفتن نزدیکتر میشیم بیشتر دلم میگیره.........

تقریبآ وسایلام رو جمع کردم.....

جالبه دیروز داشتم فکر میکردم که کل وسایل من 2 تا کارتن کتاب و یه چمدون لباس و یه لب تاب و یه کوله پشتیه که لوازم شخصیم توشه....

کاش میشد اینا رو برمیداشتم و تنهایی راه میفتم و میرفتم یه جای دور.....یه جایی که دیگه دست هیچکی بهم نرسه...

اونجا راحت زندگی میکردم....

دیگه از دست این همه عشق و عاشقی،عشق های راست دروغ راحت میشدم....

خوشحالم که عشق خیلی ها رو باور نکردم.....

به نظر من دیگه هیچ عشق واقعی ای وجود نداره اصلآ عشقی وجود نداره این چیزا فقط تو فیلم ها و قصه هاست.....

چیزی که این ادما ازش دم میزنن وابستگیه نه عشق...

دیگه به من یکی قشنگ ثابت شده!!!!

مطمئنم من که از اینجا برم همه اونایی که میگن میمیرن اگه ما اینجا نباشیم...همه اشون خیلی راحت بعد از چند روز عادت میکنن...چون اینا عاشق نیستن فقط وابسته ی دیدن ما شدن....

ولی من با وجود همه ی اتفاقات خوب و بدی که اینجا افتاد دلم واسه همشون تنگ میشه.....

چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : فرشته

سلام

دوستان زیادی از من خواستن واضحتر بنویسم یا بیشتر خودم رو معرفی کنم باید بگم که

من تو این وبلاگ فقط قصد دارم گوشه ای از خاطرات زندگیم قسمتی که نمیشه همه بدونن قسمتی که همیشه تو دلم میمونه رو بنویسم......

ولی چون شما همه دوستای من هستید و نظرتون برام قابل احترامه از این به بهد سعی میکنم واضحتر و با جزئیات بیشتری بنویسم......

چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : فرشته

ادمیزادم عجب موجودیه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی وقتا از خیلی چیزا خیلی تعجب میکنم

میدونی اخه خیلی چیزایه این دنیا عجیبه!!!!!!!!یکیشونم ما ادماییم!!!!

بی خیال......

داریم کم کم وسایلا رو جمع میکنیم جمعه احتمالآ میریم دیگه.......

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!!

از یه نظر خوشحالم چون از خیلی چیزا راحت میشم ! ادمای اینجا رو دیگه نمیبینم ! و حرفاشونو نمیشنوم ! و.....خیلی موقعیت ها تغییر میکنه!

ولی اونو هم دیگه نمیبینم ولی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

اخه..........

مامان به خانوادشون جواب رد داده تقریبآ هیچ شانسی برایه رسیدن ما به هم نمونده!

منم که از اون روز دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم!!!!!!!خودمو درگیر چیزایه دیگه کردم که بهش فکر نکنم..

الانم میگم دارم عادت میکنم به نبودنش.....

اما....

اما....

راستش بازم گاه گاهی دلم هوای بودنشو میکنه.........

یاد خاطراتمون میفتم....

تقریبآ خاطره ای از کنار هم بودن یا حتی دیدن همدیگه نداریم جز دفعاتی که سر راه مدرسه به دیوار تکیه میداد و منتظر میموند تا من رد بشم و چشم ازم بر نمیداشت اما من حتی نگاشم نمیکردم ....همیشه از اینکه نگاش کنم میترسیدم...و اونم همیشه دلیلش رو ازم میپرسید و منم هیچوقت جوابی جز سکوت نداشتم....

اما همه ی حرفاش ، مسخره بازیاش ، دیوونه بازیاش ، همش تو ذهنمه و همیناس که باعث اذارم میشه

اما وقتی به این فکر میکنم که رسیدن ما احتمالش صفره...........

بهش گفتم فقط 5 درصد امید دارم که بهم برسیم ولی در واقع همون 5 درصد رو هم امید نداشتم......

اون میگفت نه امید من صد درصده میگفت من به زورم شده تو رو به دست میارم میگفت به خاطره من جلو همه دنیا وایمیسته اما.........اما من میدونم اون با نهایت تلاشش نمیتونه حتی جلو خانواده خودش وایسته چه برسه به خانواده من!

اخه اون دیگه اون ادم 7 سال پیش نیس! میگه هست اما تابلویه که نیس!

ادمی که اگه یه روز صدای منو نمیشنید روزش سر نمیشد!

اما الان از روزی که ازش خواستم تنهام بذاره و بره دنبال راهی که بتونه با همه به خاطر من بجنگه اصلآ ازش خبری نشده....درسته خودم ازش خواستم اما دفعه های پیش که ازش میخواستم حتمآ باید خطم رو عوض میکردم که دیگه بهم زنگ نزنه اما این بار........

میدونم که اون خیلی فرق کرده منم خیلی فرق کردم.......اما.......

شاید اگه اون موقع همون 7 سال پیش قرار بود احتمال بدم میگفتم 50 50یه اما الان میگم صفره.

میبینی به قول اون من اونو باور ندارم بهش اعتماد ندارم ... الان که فکر میکنم میبینم میبینم راست میگفت!

اما اخه این بی اعتمادی نیس!من یه چیزی میدونم که میگفتم!میدونم خط زندگی منو اون حتی تو بی نهایتم به هم نمیرسه!

میبینی خدا بازم سهم من از زندگی تنهایی شد!

البته این تنهایی نیس من هیچ وقت تنها نیستم چون همیشه تو پیشم بودی و هستی!

خدایا بازم دم خودت گرم که هر چی ام من بدم بازم تنهام نمیذاری!

خدایا چنان کن سر انجام کار

                  تو خشنود باشی و ما رستگار

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : فرشته

دیشب داداشی اومد

تا سحر بیدار بودیم.......

چند روزه دارم راحت زندگی میکنم..........حس خوبی دارم.........بی دغدغه زندگی کردنم حس و حال خوبی داره........

دیگه نمیخام چیزایی که قبلآ برام مهم بودن برام مهم باشن....

میخام زندگی بهتری داشته باشم...........

به لطف خدا اگه اتفاق بدی نیفته........

خدایا مخلصتم دربست.............

پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:, :: 23:10 :: نويسنده : فرشته

امروز پنجمین روز ماهه رمضونه......

این چند روزه اتفاقایه زیادی افتاد............

دیگه خسته شدم خیلی خسته....

خسته از روزگار و زمونه خسته از ادما خسته از ادمایی که حرف میزنن ولی خودشون معنی حرفاشونو نمیفهمن!!!!خسته از عشق و عاشقی خسته از عاشقی که فقط دم از عاشقی میزنه خسته خسته خسته

تصمیم گرفتم خیلی چیزا رو فراموش کنم و بی خیالشون شم....

میخام یه زندگی راحت داشته باشم بدون فکر و خیال بدون دغدغه.....

حال و روزم اصلآ خوب نیست هم حال روحیم هم حال جسممیم(سرما خوردم....)

خدایا وقتی تنها میشم و فکر میکنم میبینم تو هم خیلی تنهایی یه جورایی از همه ادما بدم میاد چون خیلیا تو رو تنها گذاشتن......اخه چرا خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا کمکم کن که یه بار دیگه تنها یار و یاورم تو باشی....نمیدونم دفعه ی چندمه که دارم اینو میگم و بازم بعد چند روز همه چی رو فراموش میکنم اما ایندفه اینطوری نیس این دفعه میخام واسه همیشه پیشت بمونم.........

خدایا خودت گفتی اگه هزار بارم توبه شکستم بازم بیام پیشت قبولم میکنی.........

خدایا عاشقتم...........

کمکم کن............

 

چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : فرشته

سلام.

یه سلام با یه دل گرفته و چشمایه خیس...

خدایا باور کن دیگه خسته ام....خیلی خسته ام....

اخه تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا نمیدونم باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟

دارم دیوونه میشم!!!!!!!!!

من الان باید چیکار کنم؟؟؟؟

خدایا همیشه ازت خواستم خودت راه درستو جلو پام بذاری ازت خواستم کاری که درسته رو بهم بگی انجام بدم تا بعد پشیمون نشم!!!!!!!

ولی...............

ولی همیشه همیشه که نه ولی بیشتر مواقع واسه مسایلی که خودت میدونی پشیمون شدم از کاری که کردم در حالی که اون موقع فکر میکردم بهترین کارو دارم میکنم!!!!!

خدایا من بنده ی خوبی واسه امتحان کردن نیستم....

خدایا من نمیتونم.....

خدایا نمیتونم.....

خدایا مخلصتم من یکی رو از بین این همه بنده ات از امتحان عفو کن چون بازم میفتم و تجدید میشم!!!!!!

خدایاااااااااااااااااااااااااااااا

خدایا من به جز گریه کردن کار دیگه ای بلد نیستم یعنی عرضه اشو ندارم....

پس به این اشکام رحم کن.....

خدایا عاجزانه ازت میخام که کمکم کنی مثل همیشه خیلی محتاج کمکتم.....

شاید با خودت میگی من چقدر پررو ام که بازم دارم باهات حرف میزنم ولی خدایا خودت میدونی که به جز تو هیچکی رو ندارم هیچکی!!!!!!!!!

(الهی و ربی من لی غیرک.....)

خدایا غیر از اینه که ما الان مهمونتیم؟؟؟؟؟؟!!!!!

خدایا این پسره داره دیوونم میکنه نمیدونم باید چیکار کنم.......

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا............

کمکم کن.............

دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس