خاطرات من
الان ساعته 5 و نیم بعدازظهره و من خونه عمه ام!!!!!!! دیروز مامان زنگ زد و گفت دکتر گفته داروهای بابا خیلی خوب جواب داده....خدا رو صد هزار مرتبه شکر... خیلی خیلی دلم گرفته..... ظهری داداشم بهم زنگ زد.نمیدونسته که من اینجام و تازه فهمیده بود.زنگ زد و یکم امار گرفت از کلاسا و اینکه خونه عمه کی هست و کی میاد و می میره و.... تابلو بود که بدجور نگرانمه. میدونی یه جورایی دیکه حالم از خودم بهم میخوره چون طوری بودم که حس میکنم هیچکی از خانواده بهم اعتماد نداره.خصوصآ داداشی. نمیدونم باید چیکار کنم ولی....... ولی کاش اینطوری نبود..... کاش میشد روزگار رو دوباره ورق زد..... کاش میشد خیلی چیزها رو دوباره تجربه کرد..... و کاش...... از طرزه صحبت کردنش معلوم بود که خیلی نگرانه!میدونم نگرانیش از چیه... بعد از اینکه قطع کرد یه اس ام اس چند صفحه ای براش نوشتم و توش گفتم نگران نباش....... ولی نتونستم براش بفرستم...چون حس میکنم دیگه هیچ وقت نمیتونم اعتمادش رو نسبت به خودم جلب کنم حس کردم اگه واسش بفرستم نگران تر هم میشه چه برسه که.... خلاصش اس ام اس رو پاک کردم و نفرستادم براش... ولی خیلی دلم گرفت... الانم گرفته.. فکر میکنم قلبم به درد اومده درد فیزیکی نه یه درد دیگه ....
و باز هم همان حکایت همیشگی پیش از انکه باخبر شوی لحظه ی عظیمت تو ناگزیر میشود و ناگهان چقدر زود دیر میشود
کاش دیر نمیشد............ نظرات شما عزیزان: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|