خاطرات من

 

کـاش آدمـامثل ِ فـایل های ‌تو اینـترنـت بودن!

 

هـرکـی رو خـوشت می اومد میتـونستـی دانلود کـنی واسـه خودت:

سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : فرشته

نمیدونم؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

خدایا عاشقم کردو......(مرتضی پاشایی)

این استاد زا... داره رسمآ دیوونه ام میکنه.........

امروز سمینار داشت دیگه....وای نمیدونی چه روزی بود امروز.....تا به حال تکرار نشده بود!!!!!!

راستی ظهر با بهنام واسه اولین بار صحبت کردم و واسه صندلی از اتاق بسیج واسه سمینار گفتم...که گفت باشه من تا شب کلاس دارم دیگه راستی شما خودتونم میان کلاسمون دیگه؟!(با یه حالت تعجب و پرسش که من بگم واسه چی میام ولی من سرم رو تکون دادم و گفتم باشه ممنون...مثل چی تو کف موند..... (-:  )

امروز ظهر زهرا دبیر انجمن بهم مسیج داد که یه دفعه دیگه به استاد زا... زنگ بزنم و هم یادآوری مجدد باشه هم اینکه بپرسم لب تابش رو میاره یا نه..

منم ظهر زنگ زدم و در کمال تعجب خانومش جواب داد یه لحظه هنگیدم فکر کردم اشتباه گرفتم ولی گفتم مهندس زا... هستند اونم خیلی خوب صحبت کرد و گفت گوشیشون رو جا گذاشتن تا نیم ساعت دیگه میبرم براشون بعد زنگ بزنین...بعد دوباره زنگ زدم کلی عذرخواهی کرد و گفت 5 دقیقه دیگه....

خلاصه زنگ زدم و خودش جواب داد......

بعد از سلام و احوالپرسی و... گفتم استاد واسه امشب آماده این دیگه؟

گفت امشب مگه چه خبره؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم استاد...

گفت جدی مگه چه خبره امشب؟

گفتم استاد با ضربان قلب من بازی نکنین اعتمادی بهش نیست ها......

گفت نه خانوم...میخاستم اذیتت کنم آره حواسم هست .....

خلاصه قطع کردم و تموم...

ظهر هم رفتم کلاسش همون اول به بچه ها گفت تمرین کنین خودشم که داشت سمینارش رو میخوند...همش نگاه من میکرد و میخندید تازه همون اولم که اومدم به بچه ها گفت همش تقصیر همین خانوم... یه...

من یه لحظه عینک زهرا رو زدم و داشتیم میخندیدیم که دیدم داره نگاه میکنه و میخنده...اصلآ هر چی از این ساعت 2:30 تا 3 که کلاس بودیم بگم کم گفتم... باور کن هر چند ثانیه برمیگشت نگام میکرد و  لبخند میزد...

هنوزم سرما خورده بود حالش خیلی بد بود....

یه دفعه ام خیلی سرفه میکرد و یه جوری نگام کرد و سرش رو تکون داد گفتم استاد نفرینم نکنین...گفت نه این چه حرفیه؟؟

 

خلاصه دیگه ساعت 3:30 که شد بچه ها گفتن خسته نباشین و میخاستن برن...منم رفتم جلو میزش و در مورد پروژه ام ازش پرسیدم و داشتیم صحبت میکردیم که دیگه بچه ها رفتن بیرون ولی حس کردم دارن معطل میکنن ببینن ما چی میگیم نهایتش تازه میلاد که همونجا نشسته بود و نرفت بیرون...دیگه یکم اومد غر بزنه گفت حالم بده و... گفتم استاد میشه اینقدر فاز منفی ندین؟گفت به خدا خسته خانوم... خسته.

بعدشم باز یکم صحبت کردیم آمد گفت خب حالا کیا میان؟منم گفتم استاد اگه یه دفعه دیگه فاز منفی بدین همین الان میرم کنسلش میکنم یا اصلآ لب تابتونو بدین من خودم میرم سمینار بدم...

خندید و گفت نه خانوم.... شوخی میکنم...

دیگه بلند شد که وسابلش رو جمع کنه که بریم چون خیلی کتاب دفتر باهاش بود..پالتو و شالگردنشم رو میزش بود یه لحظه دستش خورد به کتابش کتاباش و پالتو شالگردنش میخاست بیفته زمین که یه دفعه جفتمون اومدیم بگیریمش اون کتابا رو گرفت منم پالتوشو با یه پلاستیک کتاباش...

وای خیلی یه جوری بود............

بعدش پلاستیک رو که ازم گرفت ولی پالتوش موند رو دستم و نگرفت رو میزم اصلآ جا نبود که بذارمش خلاصه موند دستم بعد یکی دو دقیقه وسایلش رو که جمع کرد اومدم بهش بدم فقط شالگردنش رو گرفت بعدم من دیگه خیلی یه جوری شدم شده بودم مثل زنش حالم داشت بد میشد سریع پالتوشو گذاشتم رو میزش و اومدم عقب وایستادم...

خلاصه با هم رفتیم بیرون و تا پایین صحبتیدیم...

بعد که از هم جدا شدیم حس کردم داره یه بوی اتکلن جدید میاد دستمو بو کردم دیدم بوی عطر پالتوش رو دستم مونده..............ای وای دیگه خدایا...حالم داره خیلی بد میشه....

میلاد چشماش چهار تا شده بود.... حرف در نیارن واسم خوبه.........

خلاصه بعدم که سمینارش که رفتم جلو نشستم و فقط نگاه من میکرد....

وای حال خوبی ندارم....نمیدونم آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا دارم دیوونه میشم........................

خیلی تو سمینار سرفه کرد قرمز شده بود خیلی دلم براش سوخت...بعدش که تموم شد اومدم خوابگاه بهش مسیج دادم:

"سلام استاد.شبتون بخیر.شرمنده به خدا خیلی عذاب وجدان گرفتم حالتون خیلی بد بود...کاش هفته پیش میگفتین که کنسل میکردمش.....منو حلال کنین."

جواب داد:

"سلام مهم نیست اشکالی نداره"

منم دوباره بهش دادم:

"ولی خیلی ارائه مفید و خوبی بود.واقعآ استفاده کردیم.در ضمن دیگه هیچوقت نگین خسته ام چون من از وقتی شما رو دیدم همیشه به عنوان یه"انسان تلاشگر خستگی ناپذیر"برام الگو بودین....من از شما خیلی چیزا یاد گرفتم....شما هیچوقت نباید خسته بشین،باید به بالاترین سطح موفقیت برسین....امیدوارم هر چی سریعتر سلامتی تون رو بدست بیارین.شب خوش."

که جواب نداد و ما رو تو کف گذاشت البته منم پیامم رو یه طوری نوشتم که نخاد جواب بده دیگه...

ای  وای خدایا نه به رفتار ظهرش نه به جواب ندادنش....

خدایاواقعآ عاشقشم ولی چه فابده این یه چیز غیر ممکنه....

یه معمای بی جوابه.....

خدایا اون میگه خسته ام ولی من خیلی خسته ام خیلی...از بلاتکلیفی....از اینکه کسایی رو که دوست دارم نمیتونم بهشون برسم و کسایی که اونا منو دوست دارن من دوستشون ندارم....................................

خدایا این چه زندگی ایه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعآ خسته ام.......................

کمکم کن خدا کمک........................................................

 

 

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : فرشته

چه هفته ای بود این هفته................روز چهارشنبه که از کلاس اومدم و رو تختم دراز کشیدم باورم نمیشد این هفته تموم شد..............................

خدا رو شکر خوب گذشت....

از اون هفته بگم که آخر هفته قرار یود به استاد زا... اس بدم و موضوع نهاییش رو بهم بگه...

اس دادم بهش جواب داد شما؟ خیلی یه جوری شدم آخه قبلآ شماره منو ذخیره کرده بود... منم اس دادم دست شما درد نکنه قبلآ شماره منو ذخیره داشتین آقای مهندس.... مینی مهندسم...

جواب داد شرمنده و... خلاصه موضوعش رو گفت.

کلآ یه کمی خورد تو پرم.....

شنبه هم کلاس نیومد..

یکشنبه بعدازظهر اصلآ یادم نبود که کلاس داره...همونطوری رفتم تو سایت دیدم تو سایته وای یه جوری شدم ولی یادم از اون روز اومد اعصابم خورد شد و بهش محل ندادم و از جلومون هم رد شد بچه ها بهش سلام کردن ولی من اصلآ نگاش نکردم ولی دیدم چقدر سرما خورده...الهی..... احتمالآ اون شب هم حالش بد بوده که اون طوری جوابمو داد.....

الهی.........

خلاصه بی خیال.....

بعدش روز دوشنبه هم واسه امکانات مراسم بهش زنگ زدم بازم میخاستم خیلی سنگین باشم ولی خودش بازم خیلی صمیمی صحبت کرد....من نمیدونم چرا اینطوری میکنه؟؟؟؟؟؟!!!!!!! تکلیفم مشخص نیس دوستش داشته باشم یا نه؟

تازه چند دفعه گفتم :امری نیس؟که اون باز دوباره ادامه داد...

خدایا نمیدونم چرا با من اینجوری میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعدشم رفتم پیش ابراهیم زاده که اونم باز یه حالت چشمک میزنه و دستش رو میگیره به صورتش و میگه نمیشه منو حذف کنین؟ گفتم نه و خلاصه با اونم گفتیم و خندیدیم...

خلاصه بگذریم..برسیم به سه شنبه ارائه ام...

عالی بود...فقط اولش که اسمم رو صدا زد یم کم استرسم گرفت ولی بعدش طبیعی بود....

راحت شدم بلآخره تموم شد...

چهارشنبه هم امتحان اسمبلی بد نبود انشاالله خوب صحیح کنه....

دیشبم که به حد مرگ دلم گرفته بود....خیلی گریه کردم خیلی...سه هفته اس نرفتم خونه...

دارم دیوونه میشم.....

دیشبم رفتیم دهای کمیل و بازم کلی گریه کردیم..

دلم گرفته....خیلی تنهام خیلی..........خیلی...........

راستی مزاحمم رو فهمیدم کیه!!!!!!!! اه یکی که اصلآ فکرش رو نمیکردم.... یکی از بچه های مسخره ترم 6 که تو انجمن هست...  م.ل  "خدایا همه رو برق میگیره ما رو چراغ موشی"

الان ام میخام رو مقاله ام کار کنم انشاالله...

خدایا خیلی کمکم کن....

جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : فرشته

سرما خورده ام ناجور.............

شانسم رو میبینی اخه سه شنبه ارائه دارم...............

امروز واسه اون قضیه حجاب اکمل امروز با زهرا رفتیم پیش آقای حجتی....خیلی خوش با حال بود....بهمون چایی داد و بیسکویت تعارف کرد.......یه نیم ساعتی نشستیم و کلی صحبت کردیم که حوصله نوشتن ندارم....ولی خیلی تعجب کرد منو زهرا رو با هم دید!!!!!!!!!!!!

بعدشم دو تا کتاب بهمون هدیه داد.....

خلاصه بعدشم واسه کنفرانس ها رفتم اتاق استاد یثربی و داشتیم صحبت میکردیم که استاد فرهاد اومد به یثربی گفت :مهندس پاکن داری اونم که داشت میگشت و نداشت منم که جامدادیم دستم بود گفتم مهندس من دارم بفرمایین....

اونم با کلی تعارف گرفت و بعدم گفت مگه بچه های کامپیوترم رسم و از اینجور چیزا دارن که پاکن دارن؟منم گفتم:رسم نداریم ولی مشق که داریم......

خلاصه با حال بود...بعدشم رفتم پیش ابراهیم زاده و سوالایه ارائه ام  رو پرسیدم.....

از استاد زا... بگم

هفته پیش روز یکشنبه من تو سایت بودم که دیدم کژان اینا باهاش کلاس دارن...منم اصلآ محل ندادم ولی قشنگ تو زاویه دیدش بودم...چند دفعه نگاه کردم دیدم داره نگاه میکنه...کژان خیلی اصرار کرد که برم سر کلاسشون ولی نرفتم...

وقتی کلاسشون تموم شد اومد بیرون و داشت با یکی از بچه ها صحبت میکرد منم از جلوش رد شدم و بهش نگاه هم نکردم سلام هم نکردم....

بعد رفتم پایین و در نمازخونه و منتظره بچه ها بودم....تو یه زاویه ای وایستادم که اصلآ منو نمیدید...اخه نمیخاستم باهاش رودر رو شم...اونم از بالا داشت میومد و با یکی از بچه ها صحبت میکرد....که یه دفعه دیدم خودش گفت:

سلام خانوم....احوال شما؟خوب هستین....

منم هول شدم و جوابش رو دادم و بعدم با هم رفتیم بیرون و باهاش در مورد کنفرانسش صحبت کردم....و خلاصه کلی صحبتیدیم و خندیدیم.........

آه........................................................................................................

دیگه اتفاق خاصی نیفتاده فقط اون مزاحمه اون روز اس داد که تو رو خدا بهم جواب بدین....خنده دارش اینه گفت میخاستم باهاتون رو در رو صحبت کنم ولی ترسیدم بزنی تو گوشم

خلاصه بعدم گفت میخام باهاتون باشم...که منم جوابشو ندادم و بعدم گفت:مطمئن باشین احساس من به شما ذره ای هم کم نخواهد شد....

بعدم اون روز شمارشو دادم به داداشی که ببینه مال کیه...ولی هنوز خبرشو نداده.............

راستی چند روزه بچه ها دارن فال میگیرن واسه من هی فال ازدواج با علی در میاد اونم تو اسفند 91....جالبه.........

چند نوع گرفتن تو همش یه جورایی اون بود!!!!!!!!!!!

خدایا چنان کن سرانجام کار

                  تو خشنود باشی و ما رستگار

 

شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : فرشته

 دانشگام....

دیروز اومدم...

دیروز یعنی جمعه رفتم حرم....جاتون خالی خیلی خوب بود ... رفتم و یه دل سیر با امام رضا صحبت کردم .... گریه کردم....

خوب بود یه کمی حالمو خوب کرد....

ولی در کل حالم این روزا خوب نیست....فکر خیلی چیزا افتاده تو کله ام.....

دیروز تو اتوبوس که اومدم راننده اش یه پسر جوون بود...از همون اول نگاهش تو نگام گره خورد...

اول از همه که ساکم رو گرفت گفت اووووو چقدر سنگینه توش همش کتابه نه؟گفتم بله..گفت یعنی میخای همشو بخونی؟منم هیچی جواب ندادم و رفتم بالا...بعدش که واسه بلیت اومدم پایین دیدم داره یه جوری نگام میکنه گفتم برم بلیت بگیرم بعد از چند ثانیه یه جوری انگاری به خودش بیاد گفت اره اره برین...منم که لب تابم بالا بود اومدم برم بردارمش گفتم جامو میگیرن همونطوری تو شک بودم که برم بردارم یا نه دیدم هنوز داره نگام میکنه گفتم:کیفم بالاست .....گفت خیالتون راحت برین...

رفتم و برگشتم دیدم یه طوری سر راه وایستاده که انگار میخاست چیزی بگه منم اخمامو کشیدم تو هم و اصلآ نگاش هم نکردم و رفتم بالا...بعدشم چند دفعه اومد بالا ولی بازم من اصلآ بهش نگاه نکردم...

وقتی پیاده شدم ساکم رو دراورد و یه جوری تابلو هول شده بود بازم میخاست یه چیزی بگه ولی من نذاشتم یعنی سریع ساکم رو برداشتم و رفتم...وقتی اتوبوس راه افتاد نگاه کردم از تو آینه داشت نگام میکرد....

نگاه عجیبی داشت.....

وقتی اومدم پشیمون شدم گفتم کاش میذاشتم ببینم چی میخاد بگه من طوری رفتار کردم که بهش اجازه ندادم چیزی بگه...

البته از یه طرف به خودم بازم افتخار کردم که مثل دخترای سبک نبودم...

خداییش نمیدونم چرا یه جورایی ازش خوشم اومد....شایدم...

نمیدونم....

اصلآ قیافه اش به راننده ها نمیخورد......خیلی با شخصیت و با کلاس بود....اسمش هم فکر کنم جواد بود...

خدایا تو گفتی اگه از کسی خوشت اومد تو بی خیال شو خودش میاد سراغت گفتی تو کاری میکنی که دوباره ببینیش........یا اگه نشد یه بهترش رو میذاری جلو رومون.....

منم این دفعه ام مثل خیلی وقتایه دیگه سنگین بودم و اجازه ندادم حتی چیزی بگه...

توکل به تو......ببینم چی میشه..............

خدایا عاشقتم........................................................

در ضمن الان هم با ابراهیم زاده کلاس داشتیم خیلی خوب بود....یه تیکه هم اومد جای سیستم ما و داشت برنامه امون رو تصحیح میکرد که دستش خورد بهم(البته این تیکه اش بد بود ها... )منم سریع خودم رو کشیدم عقب...........

ساعت 2 هم با استاد زا... جون کلاس دارم...دلم واسش یه خورده تنگ شده......

راستی خونه که بودم یه شماره ی ایرانسل مزاحمم میشد...جواب میدادم هیچی نمیگفت...بعدم اس داد که سلام خوبین؟منم جواب ندادم دوباره داد ببخشید فرشته خانوم؟بازم جواب ندادم....بعدم هر چی زنگ زد جواب ندادم دیگه......یعنی کی بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

 

شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : فرشته

الان اومدم دانشگاه اقا رضا تو سایتش.......

یه کمی دلم گرفته...روز عاشورا اومدیم مشهد ولی مامان و بابا نیومدن...الان تو راه ان...

کلی اتافاقات افتاد از ائن راه که هفته ی پیش اقارضا و ابجی اومدن دنبالم و با هم رفتیم...

از اون ور عمه زهرا اینا گیر شدن به داداش که ما بریم خواستگاری ملیحه ولی اون از هیچ نظر به ما نمیخوره....

حالا فعلآ یه دختر دیگه رو پیشنهاد دادیم به داداش مامان هم داره عکسش رو میاره..

نمیدونم چی میشه....

خدایا توکل به تو..

منم فردا میرم دانشگاه...

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : فرشته

 فردا دارم میرم خونه.....تا بعد از عاشورا تاسوعا.............

وای یه عالمه کار دارم........................

خدایا کمکم کن...........

مخلصتیم.........

سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : فرشته

 سلامممممم

چند روزیه که ننوشتم....

اول از همه تسلیت....

امیدوارم تو این ماهه عزیز هممون بشیم اونی که باید باشیم....

نذر کردم 10 روزه اول محرم رو اگه بتونم روزه بگیرم........

با امروز تا حالا 3 روز گرفتم...

هر شب دانشگاه مراسمه....پریشب رفتیم خیلی با حال بود....جاتون خالی یه دل سیر گریه کردم..ولی دیشب نرفتم اخه امروز امتحان نرم افزار عملی دارم...(خدایا کمکم کن........)

از صبح هم که ذخیره داشتیم و بازم سر کلاس به من گیر داد("برای اولین بار درست گفتی")

یه خرده حالم گرفته است....اخه نمیدونم چرا همه چیو امروز سر کلاس از همه بهتر بلد بودم ولی اصلآ حواسم نبود و بعضی ها رو اشتباه میگفتم........

حالا گفته فردا میخاد بپرسه امشب میرم اینقدر میخونم که فردا مثل بلبل جواب بدم.........

راستی دیروزم که با استاد عشقم کلاس بودم....وای خیلی سرش شلوغه.......دوست داشتم بتونم کمکش کنم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.........

خدایا این روزا خیلی میبینمت خیلی حس میکنمت.........

خدایا همیشه دستم را گرفته ای از تو میخاهم که هرگز رهایم نکنی......

 

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : فرشته

 بازم تو سایت دانشگام.......

دیروز ام عجب روزی بود.......از اون روزا..........

بعد از اینکه از سایت رفتم رفتم خوابگاه و ساعتایه 1 اومدم که برم واسهارائه ام چیش استاد ابراهی....

رفتم از قضا توی اتاق اساتید تنها بود...منم رفتم تو و کنارش نشستم (البته خودش گفت بشین )و لب تابم رو دراوردم و شروع کردیم به صحبت....بعد از کلی توضیح وقتی همه ی مقاله هایی که دراورده بودم رو دید بهم چیشنهاد داد که تو اینا رو بخون بعد بیا با هم یه مقاله بنویسیم!!!!!!!!!!!!(باورم نمیشد!!!!!!!!!)داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم ولی اصلآ به روی خودم نیاوردم...........و خلاصه قبول کردم.............................

(خدا کنه بتونم و کم نیارم...)

بعدشم رفتم سلف و بعدم اومدیم تو محوطه و منتظر استاد زا... موندیم چون نمیدونستیم که باید بریم سایت جدید یا کلاس...

وایستادیم دیدیم اومد وبا همه یه سلام کرد و بعدش ما دنبالش راه افتادیم که بریم طرف سایت....بعد به من جدا سلام کرد و گفت خوبین خوش میگذره؟منم جوابشو دادم و کلی حال کردیم....زهرا فکش باز مونده بود.....

خلاصه رفتیم سر کلاس...روی سیستمها متلب نصب نبود...به زهرا گفتم بگو لب تاب هست بدیم زهرا هم گفت و منم بردم و خودمم نصب کردم به پروژکتور و کلی هم اونجا با هم صحبت کردیم....

پسراشون هم که سر کلاس منو تیکه بارون کردن تا یه سوال میداد این عباس پشت سر ما میگفت:استاد هر کی لب تاب داده خودشم بره حل کنه و.....

خلاصه کل کلاسشون دختر و پسر یه جوری شده بودن.....

بعد کلاس هم که رفتم پیشش و وسایلاش رو جمع کرد و در مورد همایش ها صحبتیدیم و بعدم با هم رفتیم....

وای خدایا..................(هیچی نگم بهتره.....                                                                                                ولی نمیتونم نگم ....... عاشقشم....................)

بعدم که استادمون اومد قرار بود ما تو سایت باشیم و اونا برن تو کلاس ولی از اونجایی که استاد 4 و نیم اومد اونا تو سایت بودن ما هم با استاد رفتیم سر کلاسشون و اونم گفت:ما امروز فرار کردیم اومدیم اینجا که چیدامون نکنین بعدم نگاه ما کرد و گفت شما ما رو لو دادی؟باشه.... خلاصه کلی چرندیات گفت..... خیلی خوب بود....

در کل روز خوبی بود....

 

خدایا شکرت........

یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : فرشته

 الان سایت جدید دانشگام.....

سرعتش فوق العاده است...............

خیلی حال میده.........

الان با ذخیره داشتیم..استاد باتری لب تابش رو نیاورده بود......

گفت لب تاب ندارین؟من داشتم ولی بچه ها گفتن نه..

گفت یعنی هیچکدوم ندارین ؟!!!!!!! خلاصه فهمید من دارم و با لب تاب من امروز درس داد................

بعدازظهرم میخام برم سر کلاس عقشم(استاد زا....)

خدا شکرت............

شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 517
بازدید کل : 30266
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس