خاطرات من
این پروژه مستندسازی هم دیوونه ام کرده دیگه.... چند روزه دارم تو اینترنت میچرخم از دوست و اشنا و استادا پرسیدم یه عالمه موضوع دارم ولی هیچکدوم به دلم نیست........... دیروز هم رفتم پیش استاد ابراهیم... و در همین مورد کلی صحبت کردیم (رفتم رو صندلی کنارش نشستم راستی از استاد بذر...بگم که چند از اون هفته خیلی مشکوک شده اولآ که این هفته شنبه هم مرخصی بود بعدم این هفته هم اخر هفته مرخصیه....به زهرا اینا هم گفته یه کار شخصی داشتم....افسانه اینا هم که تو اتاقش بودن خدمتکاره بهش گفته:امر خیر به خیر گذشت؟اونم گفته:هنوز معلوم نیست.... اگه اون ازدواج کنه همه ی دخترایه دانشگاه افسردگی میگیرن.....از اون شب که به زهرا گفتم یه جوری شده.....میگه واسش مهم نیست و همش مسخره بازیه ولی اون شب تابلو ناراحت شد......... راستی زیزیگولو هم از اون روز جلسه رفتارش یه جوری شده....البته از اون روز باهاش رودر رو نشدم ولی حس کردم یه جوری سنگین تر شده با همه....احتمالآ باز کسی بهش چیزی گفته........... چهارشنبه میرم خونه........ دیشب ناامیدانه ایمیلم رو باز کردم فکر نمیکردم حمید جواب داده باشه!!!!!!!!!!! ولی یه دو سه صفحه ای جواب داده بود........ خلاصه اش این بود که منو برای ازدواج میخاد و ذره ای از علاقه اش نسبت به من کم نشده.... اخرشم گفت فکرامو بکنم و بهش خبر بدم............ ولی من نمیدونم چی باید بهش بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جوابشو اصلـآ ندم بهتره........... خدایا کمکم کن..................... نظرات شما عزیزان:
سلام فرشته خانوم ... وبت خوب وقالب وبت هم عالیه...و سعی کن که هیچ وقت از عنایت خدا ناامید نشی........امیدوارباش.........
![]()
سلام . اگه هنوز نمیدونی چیکار کنی یعنی اینکه هنوز وقتش نرسیده روزی که روزش بشه دیگه تردید نداری مثل الان من
خاطره نویسی هم عالمی داره
خوبه موفق باشی ![]() ![]() سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|