خاطرات من
حال خوبی دارم............. امشب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود.... یه وقتایی میشه که تصمیم نداری جایی بری اما خود به خود همه چی جفت و جور میشه.......... امشبم من اصلآ قصد رفتن به عزاداری رو نداشتم یعنی اصلآ بهش فکر نکرده بودم......ولی مامان سر شب گفت و خلاصه همه okشدن که بریم.... میخواستیم بریم حرم ولی گفتیم حتمآ خیلی شلوغه رفتیم حسینیه ی ال یاسین..... تو مجلس همش فکر میکردم من کجا اینجا کجا؟کی منو راه داده؟کی منو دعوت کرده؟ خلاصه خیلی گریه کردم............. با تمام وجود از خدا خواستم یه فرصت دیگه بهم بده...یه بار دیگه منو ببخشه...... خوب بود....حال و هوام عوض شد..... خدایا شکرت........... راستی دیشب خیلی دلم گرفته بود داداش هم ساعت 8 از سر کار اومد....... به مامان گفتم بریم بیرون ولی مثل همیشه گفت:خسته ام و خوابم میاد و حوصله ندارم...... منم خیلی ناراحت شدم.... داداش هم گفت پاشو با هم بریم....... خلاصه دوتایی با ماشین زدیم بیرون..رفتیم پارک ملت و کلی قدم زدیم....خیلی وقت بود دو تایی تنها بیرون نرفته بودیم....بعدم رفتیم بستنی شاد و بستنی خوردیم و رفتیم خونه.......... خیلی حالم خوب شده بود احساس خوبی داشتم........ ولی همش به این فکر میکردم که اگه داداشی ازدواج کنه دیگه عمرآ زنش بذاره با من بیاد بیرون....صمیمیت بین ما از بین میره......(خدا نکنه........) به عر حال فعلآ که اون دختره کنسل شده و خبری نیست........... راستی از حمید بگم...چند دفعه اس داده و زنگ زده از اون روز...ولی اصلآ جوابشو ندادم...... حالا از شانس من پریشب که بابا رو بردیم دکتر بعدشم رفتیم میدون شهدا میوه بخریم...من تو ماشین موندم و مامان و داداش رفتن خرید...بابا هم پیاده شد و رفت جای مغازه ها...بعد از چند دقیقه اومد و دیدم داره میخنده گفت:گفت منو دیدی داشتم با کسی صحبت میکردم؟گفتم:نه!گفت با پسر فلانی و با کلی توضیحات به من شناسوند..من که همون اول فهمیدم ولی خودمو زدم به کوچه ی علی چپ!!!!!!!!! حالا کیو دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داداش حمید با زنش......................... این یعنی نهایت شانس............ اخه تو شهر به این بزرگی اد باید سر راهه بابا سبز میشدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تازه بعدم تو راهه برگشت بابا واسه همه تعریف کرد و من از خجالت اب شدم......دوست داشتم اون لحظه زنده نمیبودم........... به هر حال گذشت.................................................. خدایا چاکرتیم در بست...........................
روزای سختم که تموم شد,
نظرات شما عزیزان:
سلام عزییییییییییزم وبلاگت خیلی قشنگه....وبلاگ من جدیده بهش سر میزنی؟؟؟
![]()
بيادتم،حتى زمانى که گمان فراموشى درذهنت نقش ميبندد!
شايدمحبت همين باشد
عزیزم آپ کن دیگه
![]()
عزیزم آپ کن دیگه
![]() مهدی
![]() ساعت10:10---24 شهريور 1391
سهم انسان از هستی
به وسعت قلب مهربان اوست . بی شک تمام هستی سهم توست........ ماني
![]() ساعت4:08---23 شهريور 1391
منم بهت تسليت ميگم عزيزم
عزیزم مرسی که اومدی وبم...خیلی خوبه..دیدی وقتایی که با بابات یا مامانت یا یکی از اعضای خانوادت صمیمی میشی چه حالی داره؟امیدوارم رابطتون همیشه خوب باشه.
![]()
سلام
با طرح سوال بروزم منتظر شماهستم یازهــــــــرا چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|