خاطرات من
الان دم آشپزخونه ام.... جالبه وایرلسش فقط دم آشپزخونه میگیره...... اخی الان دارم فایل عکسا و فیلم ها رو واسه حمیده میفرستم.... دلم واسش تنگ شده... واسه مهربونیاش....واسه لهجه شیرین یزدیش....واسه مسخره بازیامون..... روزی که اومدم طفلی رو سر کار گذاشتیم....من حلقه دستم بود الکی بهش گفتم با علی نشون کردم....شاسکول باور کرد و به حمیده اس داد بیچاره زنگ زد و خودشو به زمینو زمان زد که سر کارم گفتم نه... خلاصه باورش شد و کلی خوشحال شد و تبریک گفت.. ولی الان راستشو بهش گفتم... شاید این هفته برم خونه... زهرا و رضا باز زدن به تیپ و تاپ هم....اه اه اه ...مسخره اش رو در اوردن........ نمیدونم چیکار کنم........ خدایا خودت ادمشون کن....... نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|